در گذشتهای بسیار دور، اردارها در سیارهی آرگوس میزیستند. آنها توسط سه تن از بهترین و باهوشترینهایشان رهبری میشدند: کیل جیدن، ولن و آرکیماند. اردارها عمری بسیار بلند داشتند و در مهارتهای رزمی و قدرتهای جادویی نیز بسیار توانا بودند.
تایتان فاسد، سارگراس، نبوغ و شکوهشان را دید و اراده کرد تا آنها را فریفته و خادم خود سازد. بزرگی و کسب قدرت و علم چیزی بود که پیشکششان شد و همینها آرکیماند و کیل جیدن را فریفت. ولن اما به همهی اینها مشکوک بود. او میدانست که چیزی نادرست در جریان است و از بخت خوب یا سرنوشت، چیزی او را راهنمایی کرد. ولن بهوسیلهی بلور آتامال -شیء باستانی دنیایشان- حقیقت را دانست و فهمید که سارگراس کسی نیست که نشان میدهد. او آیندهشان را دید. آنها به مناری، یک چیز نادرست تبدیل میشدند. اما آینده تا زمانی که رخ نمیداد، همانقدر دور باقی میماند. پس به دو رهبر دیگر هشدار داد و از فریب سارگراس گفت؛ امّا نادیدهاش گرفتند. در میان ناامیدی و تنهایی ولن، نارویی به نام کئور بر او ظاهر شد. او به ولن گفت که آتامال را برداشته و در طولانیترین روز سال با کسانی که موردِاعتمادش هستند به بلندترین کوه سرزمینش برود که در آنجا رستگاری را خواهند یافت.
تلگث و رستالان دوستانی معتمد بودند، پس خبردارشان کرد. دیگر کسانی که امید داشت هنوز به دنبال رستگاری نژادشان باشند را نیز کنار کوه گرد آورد. اما تلگث یک خیانتکار بود. بلور آتامال در دستان ولن درخشید و نوری سفید از آسمان پایین آمد و بر آن تابیده شد. بلور شکست و از دستان ولن خارج شد. تکهها به هفت بلور به رنگهای رنگینکمان تبدیل شد. اینچنین بود که ناجیِ ولن و مردمش از آسمان پایین آمد. کشتی بزرگی که ولن و یارانش را بهسوی خود بالا میکشید. ولن هفت بلور رنگین را در دستانش گرفت و داخل کشتی شد. خیانت تلگث، کیل جیدن را به پای کوه کشید. کیل جیدن از دور درخشیدن و ناپدید شدن کشتی را دید و سوگند خورد که خیانتکاران را پیدا کرده و نابودشان کند…
در ادامه مسیرشان و فرار از دست لژیون درنایهای ولن تقریباً از هر مقابله ای با لژیون اجتناب کردند، و شیاطین شانس کمی در ردیابی آنها داشتند. با وجود سه نارو که به مرتدان یاری می دادند، کئور، کآرا و دئور ، درانایها می توانستند نزدیک شدن شکارچیانشان را حس کنند. هر بار که این اتفاق می افتاد، تبعید شدگان از مخاطره جلوگیری می کردند و در میان ستارگان ناپدید می شدند؛ ولن می دانست که مردمش هرگز شانسی برای مقاومت در برابر لژیون سوزان با جنگ رو در رو ندارند تا اینکه دنیایی برای سکونت و متحدانی قدرتمند پیدا کنند. تا آن زمان کشتی جندار تنها خانه درنای ها بود.
امّا سفر در میان کیهان نیازمند میزانی باورنکردنی از انرژی بود. ارواح نارو باید وزن این سفر طولانی را تحمل می کردند و با گذشت زمان، آنها ضعیف شدند. وقتی انرژی تابناک آنها به پایان می رسید، خطر از هم گسستن جندار وجود داشت؛ آخرین سفر به درانور فاجعه بار بود. یکی از سه نارو- کآرا، ارتباطش با نور را از دست داد و نیروهای وید شروع به تحلیل بردنش کردند. این تقدیری بود که انتظار بسیاری از این موجودات مقدس را می کشید. اگرچه نور و وید نیروهای متضاد بودند، همچنین ارتباط شدیدی با هم داشتند. وقتی یک نارو ضعیف می شد یا به مرز مرگ می رسید، انرژیهای تابناکش محو می شدند. نور در حال محو جای خود را به قطب مخالفش می داد: وید.
آخرین اقدام کآرا متقاعد کردن درنای ها بود تا او را از جندار بیرون بیندازند. این کار به راحتی انجام نشد. انرژی های وید درون بدن کآرا جاری شده بودند، و به طور غریزی با ناروهای ضعیف شده دیگر میجنگیدند. انرژیهای آنها درون جندار به هم برخورد کرد و آشوب نبرد هر کس که دخالت میکرد را تهدید به کشتن می کرد. ولن به هر حال جلو رفت و از نور استفاده کرد تا دو نارو را از خویشاوند فاسد شده خود حفاظت کند و کآرا را از سفینه بیرون بیندازد. موجود تاریک شده برای قرن های آینده بر فراز دره شدومون در آسمان شناور بود؛ امّا نبرد نیروی ناروها را گرفته بود و در نهایت کشتی نورانی دراناییها به دلیل ضعف کئور، در دنیایی دوردست سقوط کرده و به گل نشست! دئور و بسیاری از درانای ها در پی سقوط جان باختند و کئور همانند کآرا وارد چرخه ی وید شد.
دیگر ادامهی راه ممکن نبود و خوشبختانه لژیون نیز ردشان را گم کرد. درانایها در آن دنیا ساکن شدند و آن را درانور نامیدند. در درانور با اورکها آشنا شدند، موجودات بومی سیاره. ارتباطشان با یکدیگر کم اما دوستانه بود. گذر زمان کشتی دراناییها را پوشاند و در کوه پنهان ساخت. ارواح اورکها بیخبر از آنچه حقیقتاً در جریان بود بهسوی نیروی آن کشیده شدند و آنجا توانستند با کئور ارتباطی دوستانه برقرار کنند. اینگونه شمنهای اورک پیوسته با ارواح نیاکانشان ارتباط یافتند و هرگز به این توجه نکردند که علت این اتفاق، وجود یک نآرو در کوه است. پیشگو ولن، در تمام سالیان دور از خانه، مردمش را به نیکی رهبری میکرد. اما غم از دست دادن سرزمین زادگاهشان و کسانی که مناری شده بودند، او را همواره میآزرد. همچنین غم از دست دادن فرزندی که خبر نداشت هنوز زنده است و در آرگوس خادم اهریمن گشته است.
دو اورک ماجراجو، دوروتان و اورگریم، در پی نجاتشان توسط درانای ها با ولن آشنا و همصحبت شدند. دو اورک نیز همان غم کهن را در صورت و در پس لبخندهای ولن میدیدند اما ولن هنوز شادیهایی داشت. او رستالان را در کنار خود داشت و خادمان سارگراس هنوز آنها را نیافته بودند. البته نه در واقعیت. کیل جیدن دنیاها را به دنبال ولن گشته و رد رایحهی جادویی اردارهای فراری را تعقیب کرده بود. آرکیماند از کاری که کیل جیدن میکرد، متعجب بود. هزاران دنیا برای نابودی و تقدیم کردن به سارگراس وجود داشت پس چرا کیل جیدن دستبردار نبود؟! اما کیل جیدن عصبی و غرق در نفرت گشته بود. آرکیماند ولن را چون یک همتا نگریسته بود، اما کیل جیدن او را از برادر هم بیشتر دوست داشته بود و ولن به او خیانت کرده بود. کیل جیدن این بار عجولانه تصمیم نمیگرفت! تلگث خیانتکار خبر حضور دراناییها در یک دنیای دیگر را به کیل جیدن داده بود. این بار کیل جیدن بهجای اینکه تلگث را در رأس ارتشی از شیاطین برای نابودیشان بفرستد، او را مأمور کرد تا دنیایشان را بررسی کند، نحوه زندگی درانایها و دیگر موجودات بومی، فصلها و ویژگیهای سیاره و در نهایت همهچیز را برای او بازگو کند. کیل جیدنِ فریبنده بهزودی اورکها را میفریفت…
هنگامی که نقشهی کیل جیدن به ثمر نشست، دراناییها شوکه شدند. نژاد صلحجوی اورک، آنان را دشمن خود دانسته بود و به آنها حمله میکرد. رستالان مرتباً خبر حملههایی را با خود میآورد. کئور نیازمند کمک بود و راهی برای گریز از سیاره نبود. پیکهایی که برای فهمیدن موضوع فرستاده شدند همگی سلاخی شده بودند. ولن تصمیم گرفت شخصاً به کوهستان مقدس اورکها، نزد خود کئور رَوَد تا از تبدیل شدنش جلوگیری کند یا اندرزی از او بگیرد. اما ولن و همهی همراهانش که بیسلاح بودند دستگیر شدند. او با دوروتان، به بهای از دست دادن بلور زرد و قرمز که از آتامال بود، ملاقات کرد.
ولن از کوهستان اوشوگون گفت و اینکه موجودی کهن در آن ساکن است که موردِ احترام دراناییها است. این حرفها اما کسی را قانع نکرد و دوروتان آنها را به زندان انداخت. دوروتان باری دیگر با ولن ملاقات کرد. دورتان خواهش میکرد که ولن چیزی به او بدهد تا حرفهای او را برای دیگران ثابت کند. اما حرفهای ولن چیزی نبود که دیگران بخواهند بشنوند. تصور اینکه ارواح نیاکان اورک به نزد خدای دراناییها میروند بیشازحد سخت و خلاف باورهای اورکی بود. خصوصاً برای درکتار که شمن قبیلهی دوروتان، بود. دوروتان ولن را آزاد کرد اما آن دو بلور را به او برنگرداند. ولن غمگین بود، با این حال سومین بلوری که با خود داشت قدری آرامش میکرد. اما فریاد دردآلود کئور در دل کوهستان این آرامش را نیز از او گرفت. ولن میدانست که دراناییها نیز باید آمادهی نبرد شوند. از سوی دیگر، شمنها فریاد کوهستان را ناراحتی نیاکان از رها کردن ولن تفسیر میکردند.
کیل جیدن بهزودی به لذت چشیدن طعم انتقامش میرسید…
دراناییها به بدترین شکل سلاخی شدند. معابد و شهرهایشان ویران گشت و این میان کسی به ضجههای کوهستان توجهی نمینهاد. رستالان یار دیرین ولن کشته شد و ولن باقیماندهی اندک مردمش را با خود به نقطهای دور برد تا پنهان شوند. رنج دراناییها بیپایان بود اما کیل جیدن آرام نمینشست. او ولن را نیافته بود، اما صبرش نیز بیپایان بود. او به صبر به درازای سالیان عادت داشت…
پس از سالها که درانور به اوتلند بدل شده و ایلیدن به آنجا آمده بود. این بار الفهای کیلتاس برای دراناییهای آواره دردسر درست کردند. پس ولن و مردمش سوار بر سفینهشان تصمیم به فرار از درانور پیشین گرفتند. بلاد الفها توانستند کارهایی روی سفینهشان انجام دهند و این کار باعث شد کشتی فضایی دراناییها در ازراث سقوط کند. حالا ولن و افراد سرشناس دیگری مانند نوبوندو و ماراد به همراه دیگر دراناییها به ازراث آمده بودند. شاید میاندیشیدند که در نهایت در این دنیا آرامش خواهند یافت. اما آنها به دنیایی قدم گذاشته بودند که مرکز توجه لژیون سوزان بود. آتش آمدنشان در آسمان شبِ ازراث خیلیها از جمله ترال را متوجه خود کرد. او از تاریخ مردمش خبر داشت و میدانست دراناییها با هورد دوست نخواهند شد.
درنهایت دراناییها با الاینس متحد شدند و علیه هورد جنگیدند. آنها در زمان کاتاکلیسم کمکهای شایانی کردند. ولن حالا از رهبران الاینس بود و دانش روشنایی را به آندوین جوان میآموخت. او موردِ احترام همه بود، حتی زمانی که در دادگاه گراش حضور یافته بود. او در آنجا تصاویر گذشته را دید و به یاد رستالان افتاد. هزاران سال بود که او رنج میکشید و هزاران سال بود که کیل جیدن منتظر انتقامش بود.
هنگامی که گذشته و حال با هم برخورد کنند، سرنوشت همهی جهانیان به تعادل متکی خواهد بود.
در اتفاقی که تایم لاینِ موازی درانور آشکار گشت، سرگذشتی جدید برای ولن آن زمان روی داد. او خود را فدا کرد تا نآروی فاسد،کآرا که در قبیله ی شدومون به ستاره ی تاریک معروف بود، را پاک کند. فداکاری او و البته ماراد بود که یرل را آموزش داد تا در مقابل آرکیماند بجنگد. اتفاقات آن تایم لاین با فرار گولدان، به تایم لاین اصلی رسید و ولن واقعی حالا شاهد حملهی سوم لژیون سوزان به ازراث بود. ولن متوجه شد که تنها فرزندش به مناری تبدیل شده و حالا یکی از فرماندهان لژیون می باشد. راکیش در آغوش ولن جان داد و ولن تصمیم گرفت که به خانه بازگردد. نبرد بین شیاطین و قهرمانان ازراث تا آرگوس ادامه داشت و ولن آنها را همراهی میکرد. بودن در کنار ایلیدن که بهتازگی به زندگی بازگشته بود او را ناآرام میکرد. ولن نابودی آرگوس را میدید و ایلیدن او را مسخره میکرد که راهش را تغییر نداده بود و همیشه اعتمادی کورکورانه به روشنایی داشت. ایلیدن از او میپرسید که روشنایی کجا بود وقتی که یاران و مردم و دنیایش نابود میشدند. روشنایی فقط او را به فرار تشویق کرده بود. اما ولن با این حرفها هرگز ایمانش ضعیف نمیگشت. و انگار در جواب حرفهای ایلیدن بود که کمک روشنایی از راه رسید. در حضور دراناییهای لایتفورج و بقیه، نآرو‘’زی را‘’ سعی داشت در مقابل چشمان ولن و دیگران ایلیدن را به چیزی که روشنایی میخواست باشد، بدل کند. اما ایلیدن مسّر بود که سرنوشتشان در دستان خودشان است…
کیل جیدن به دنیای نابودشدهاش مینگریست و به عاقبت پیمانی که با سارگراس بسته بود. او به تصویر ولن در دالاران مینگریست که نام او را بر زبان میآورد. او دنیایش را فدای خواستهی سارگراس کرده بود و حالا کاری را میکرد که سارگراس میخواست. ولن قرار نبود در این ماجرا خوشحال شود، نه وقتی که جسد پسرش را پس از مدتها در آغوش میگرفت. در نهایت زمان نبرد فرارسید. ابتدا نبردی تنبهتن با کیل جیدن؛ سپس هنگامی که ایلیدن و کدگار رسیدند نبرد خیلی زود به پایان رسید. کیل جیدن دیو مانند در مقابل دوست پیشینش افتاد. او به ولن گفت که آرگوس یادبود و گور آنها میشود.
ایلیدن اما از مدتها قبلتر برای فرار چارهای اندیشیده بود. کلید سارگرایت بازکنندهی قفل رهاییشان بود.
ولن هنوز در کنار دوست پیشینش بود. کیل جیدن گفت که همیشه به ولن حسادت میکرده، به موهبتت، ایمان و بینشت. تصدیق کرد که هرگز تصور نمیکرده که سارگراس را بتوان متوقف کرد، شاید تو خلافش رو به من ثابت کنی. ولن پیشانی دوست بینهایت کهنسالش را لمس کرد. سپس او توسط کدگار به ازراث بازگشت. حالا آرگوس و ازراث به لطف شاهکار ایلیدن در کنار هم بودند. کدگار از این اتفاق نگران بود اما به قول ایلیدن: «گاهی اوقات باید دستان سرنوشت را مجبور ساخت.»
پس ولن به مبارزه علیه سارگراس و لژیونش ادامه داد. او دید که پانتئون برمیخیزد تا برادر فاسدشان را برگردانند. سرانجام سارگراس شکست خورد اما ایلیدن دستبردار نبود. ولن به او گفت که هر کاری که از دستشان برمیآمده کردهاند. اما ایلیدن میخواست بماند، چراکه همهی کارهایی که کرده بود برای این لحظه بود. شکارچی بدون شکارش هیچ نبود و او شکارچی بزرگترین اهریمن بود.
اما آیا ولن پیشگو این سرنوشت را ندیده بود؟! ولن میدانست که سفر بازگشت، بدون همراهی دیمنهانتر بزرگ است. پس با دعایی خیر او را وداع گفت: «نور در کنارت باشد ایلیدن استورمریج.»
او به ازراث بازگشت تا ببیند در نبود سارگراس نیز باز نفرتها و خونریزیها ادامه دارد. نبرد او و کیل جیدن تمام شده بود و مردمش دیگر تحت تعقیب نبودند. اما هزاران نبرد دیگر در راه بود. چون این چرخهی نفرت بود…
نبرد دیگری بین هورد و الاینس آغاز شد و ولن به عنوان مشاور شاه جدید الاینس در حال فعالیت است.
کار تیم کالیمدور همیشه عالی بوده و هست و خواهد بود واقعا دمتون گرم