خیلی پیشتر از نبرد باستانیان و ‘’شکافت بزرگ‘’ خدایان وحشِ بسیاری در سراسر ازراث بودند که هر نژاد فانیِ دوستدار طبیعت را مورد توجه و برکتشان قرار میدادند.
الفهای شب توجه سناریوس را جلب کردند و تا سالها از علم او بهره بردند. در جنوبِ تکقارهی ازراث، یعنی کالیمدور آن زمان، چهار خدای وحش دیگر متوجه نژادی آرام و صلحجو شدند. در ابتدا آنان نگران نژادهای گوناگونی شدند که گردشان شکل میگرفت، اما خیلی زود فهمیدند که یکی از این نژادها با دیگران تفاوتهایی اساسی دارد.
پاندارینها قلمروشان را توسعه دادند و خیلی زود ارتباط نزدیکی میان آنها و چهار خدای وحش برقرار شد. پاندارینها، آنان را آسمانیان شکوهمند نامیدند: زوئن ببر سفيد، يولن اژدهای یشمی، چیجی لکلک قرمز، نیوزائو گاو سیاه.
پاندارینها، آنها را میپرستیدند و در عوض آموزههای آسمانیان را کسب میکردند. خیلی زود فرهنگ این مردم تبدیل به نمادی از هماهنگی با طبیعت شد. آرامش همه جا را گرفته بود، تا اینکه لی شن آمد.
قبایل موگو پس از سالها نبرد با منتیدها و بیخبری از رهبر خود ‘’رع دنِ نگهبان‘’ و نیز پخش شدن نفرین گوشت در میان خود، دچار هرجومرج و آشوب شدند. جنگ بر سر قدرت خیلی زود میان قبایل موگو درگرفت.
موگو Mogu
لی شن پسر یکی از اربابان قبایل بود که پس از مرگ پدرش تبعید را انتخاب کرد. لی شن و معدود افراد وفاداری که هنوز همراهش بودند، رع دن را یافتند و پس از روزها سوال از نگهبان افسرده، حقیقتی وحشتناک را دانستند. تایتانها توسط همتای خود، سارگراس، کشته شده بودند. رع دن دیگر امیدی نداشت. اما لی شن همانند او نشد. او قدرت رع دن و باقیماندهی قدرت روح آمانثول کبیر را از آن خود کرد و نگهبان را به بند کشید. او خیلی زود به لطف قدرتش، قبایل موگو را مطیع ساخت و نفرین گوشت را معکوس کرد. اما این برایش کافی نبود. او شروع به گسترش قلمرو تازهتأسیس خود کرد.
ابتدا به امپراطوری جینیو یورش برد و با خیانت هوزنها آنان را به بردگی گرفت. لی شن سپس هوزنها را همانند جنیوها برده ساخت و حمله به پانداریا را آغاز کرد. در پانداریا لی شن اعلام کرد که اگر کسی در نبرد تنبهتن او را شکست دهد، پانداریا را ترک خواهد کرد. زوئن درخواست مبارزهی او را پذیرفت، اما پس از چند روز مبارزهی اسطورهای، تاندرکینگ پیروز شد و زوئن زندانی. پس از زوئن، دیگر آسمانیان نیز زندانی شدند و تنها یولن که زخمی شده بود، موفق به فرار شد.
لی شن، امپراطور حکومت موگوها بود؛ حکومتی که پایههایش با بردهداری گذاشته شده بود. به دستور لی شن، سرپنتز اسپاین ساخته شد. دیواری که قلمرو موگوها را از حملهی منتیدها حفظ میکرد. حال پرستش آسمانیان و هرکاری که مربوط به آموزههای آنان بود جرم تلقی میشد.
تولویرهای نگهبانِ اولدوم، در طی فراخوان بزرگی که لی شن اعلام کرده بود به ملاقات او رفتند و زمانی که فهمیدند او با رع دن چه کرده، او را خائن خوانده و ترکش گفتند.
بنابراین لی شن با ارتشی عظیم همراه با متحدان زاندالاری خود بهسمت اولدوم به راه افتاد. تولویرها میدانستند که توان مقابله با تاندرکینگ را ندارند، بنابراین با فدا کردن بسیاری از همنوعان خود، آتشگاه تکوین را فعال کردند. آن منطقهی سرسبز به بیابانی برهوت بدل گشت و لی شن و افرادش همگی کشته شدند.
جسد لی شن پیش از آنکه اولدوم و آتشگاه تکوینش توسط تولویرها در توهمی جادویی مخفی و نامرئی شود، توسط افراد وفادارش به سرزمین خود بازگردانده شد. امپراطوریهای موگو و ترولها، هر دو دچار مشکلات بسیاری شدند. امپراطورانی که در سرزمین موگو قدرت را به دست میگرفتند، یکی از یکی مستبدتر و ظالمتر بودند. استبداد به اوج خود رسیده بود. قوانین سختی علیه بردهها وضع شد. یادگیری استفاده از سلاح ممنوع شده بود. کوچکترین خطایی به مرگ اعضای خانواده یا ارسال به سرپنتز اسپاین منجر میشد.
یکی از کسانی که به این سرنوشت دچار شد، کانگ، مسئول آبجوسازی پاندارینی بود. پسرش به دیوار فرستاده شد تا خوراک منتیدها شود و همسرش که قصد ممانعت داشت، در حین تقلاهایش کشته شد. کانگ که بسیار اندوهگین بود این را نشانهي ضعف حکومت موگوها دانست.
امپراطوری آنها وابسته به بردهداری بود و بدون آن قدرتی نداشت. همه چیز گرد بردهها میچرخید. کانگ شروع به افشای این حقیقت و بیدار ساختن دیگران کرد. اگر همگی ضعف موگوها را میفهمیدند، آنها آسیبپذیر میشدند. اما در کنارش باید میجنگیدند و چون استفاده از سلاح ممنوع بود، کانگ شروع به تمرین مبارزهی رزمی با بدن خود کرد. او تمریناتش را در قالب رقص نشان داد تا کسی از میان موگوها شک نکند. خیلی زود افراد زیادی از پاندارینها از کانگ شیوهي مبارزهی او را آموختند. آنها به کونلی سامیت رفتند تا در آنجا به تمرین ادامه دهند. آنان که خود را عدالت افزاران نامیده بودند، زندان ببر سفید زوئن را در آنجا یافتند.
کانگ، مدتها با ببر سفید رازونیاز کرد و از او آموخت. او سپس آموزههایش را با دیگران به اشتراک گذاشت. طولی نکشید که انقلاب پاندارینها آغاز شد. اولین پیروزیشان به آنها و دیگر نژادهای برده، قوت قلب داد و خیلی زود حکومت موگوها از هم پاشید. بردهها قتلعام اربابان پیشینشان را آغاز کردند. اما یکی از شاگردان کانگ که “سانگ” نام داشت با داستانسرایی، آموزههای استادش را یادآوری کرد تا قتل و کشتار متوقف شود. خیلی زود کسان دیگری چون او برای راهنمایی مردمشان به سفر و داستان سرایی پرداختند که به نقالان دورهگرد معروف شدند. در همین سفرها، راهبان متوجه تراوشات پلیدِ قلب یشراج، خدای باستانی شدند که بهشکل موجوداتی به اسم شا درآمده بود. خطری هنوز در کمین بود.
پس از انقلاب، دستهای از راهبان مبارز عهدهدار محافظت از مردم شدند. اما حملهی پیشبینینشدهي زاندالاریها همگی را به خطر انداخت. با کشته شدن رهبرانشان در اولدوم، حکومت آنها نیز دچار هرجومرج شده بود.
البته به لطف پاندارینی دیگر به اسم جیانگ، همگی نجات یافتند. او در کودکی یک اژدهای ابری را نجات داده بود و با او دوست شده بود. حالا خیلی زود دیگران نیز همانند او اژدهاسواری را آموختند و در جنگ با ترولها از آن بهره بردند. بهدلیل بیاعتمادی تاندرکینگ به همنوعان خود، ترولها تنها کسانی بودند که راز احیاء لی شن را میدانستند، پس به محل جسدش رفتند تا او را به زندگی بازگردانند. اما جیانگ با فدا کردن جان خود مانع این اتفاق شد.
سالها بعد امپراطوری جوان از پاندارینها به اسم شاوهاو طبق سنت مردمش به نزد جینیو خردمندی رفت تا آیندهی خود را ببیند. او منتظر وعدهای برای زندگی خوب و طولانی بود، اما آن جینیو یعنی سالکِ آبِ سخنور، حملهی لژیون سوزان را پیشبینی کرد.
شاوهاو به نزد آسمانیان شتافت اما در مسیرش مجبور به مبارزه با احساسات منفی خود شد. تردید، ناامیدی، ترس، عصبانیت، تنفر و خشونت که شکلی مادی به خود گرفته و تبدیل به شا شده بودند. او آنها را شکست داد و در اعماق زمین پانداریا حبس کرد. سپس شادوپن را تأسیس کرد و در نهایت برای نجات سرزمین پانداریا، در درهی شکوفههای جاویدان جای گرفت. حملهی لژیون آغاز شده بود، درحالی که او هنوز کاری نکرده بود و مردمش ترسیده بودند. شاها نیز داشتند از ترس، تردید و دیگر احساسات منفی مردم تغذیه میکردند. شاوهاو دوباره از آسمانیان کمک خواست و این بار اژدهای یشمی به دادش رسید و به او اندرز داد. او گفت که پانداریا چیزی بیشتر از امپراطوری اوست و همه چیز در پانداریا به هم مرتبط و منحصربهفرد است.
شاوهاو بلافاصله متوجه موضوع شد. او باید با سرزمین خود یکی میشد. در نهایت برخلاف تصوری که قبلاً برای خود داشت، اینکه زندگی شکوهمند و طولانی خواهد داشت، فهمید فاصلهی چندانی با پایان خود ندارد. و چنین شد که به لطف فداکاری او، پانداریا از کالیمدور جدا شد و در مه عظیمی پنهان گشت. در طول زمان پانداریا فراموش شد و به افسانهها پیوست.
ولی شاوهاو یک چیز را فراموش کرده بود و آن حس غروری بود که از نجات مردمش داشت. غرور نیز یک حس ناپاک بود. شای غرور، در انتظار روزی برای سیاه کردن روزگار مردم، به کمین نشست.
هزاران سال گذشت. اینک نبرد امپراطوریهای گوناگون پایان یافته بود و فقط دو حکومت باقی مانده بود که آن دو نیز غرق در جنگ و کشمکشهای بیپایان بودند؛ هورد و الاینس. نبردها ناخواسته بهسمت پانداریا کشیده شد و قارهی گمشده باری دیگر به نقشهی ازراث بازگشت، و به دنبالش اتفاقات بد زیادی روی داد.
در جنگها فقط اتفاقات بد روی میدهند، و در این جنگ، که یکی از دهها نبرد میان هورد و الاینس بود، اتفاقات بد بسیاری روی داد. رهبر و جنگسالار جوان هورد، شور و اشتیاق زیادی برای پیروزی داشت و برای این هدف از هیچ کار یا جنایتی چشمپوشی نکرد.
جنایاتی که حتی مردم هورد را نیز به دردسر انداخت. کارهایی مثل نابودی ترامور و درهی شکوفههای جاودان. سپس همه علیه گراش هلاسکریم شدند. الاینس با رهبری شاه واریان و انقلابیون هورد تحت رهبری ولجین علیه گراش جنگیدند و بالاخره او را شکست دادند.
پاندارنها و سرزمینشان که بیش از همه در جنگ صدمه دیده بودند، گفتند که گراش باید در سرزمین پانداریا محاکمه شود. چنین شد که دادگاهی با قضاوت تاران زو در معبد شادوپنز برگزار شد. محاکمه زیر نظر زوئن ببر سفيد و سه آسمانی دیگر اجرا شد و از هر دو جبههی هورد و الاینس نیز شاهدانی حضور داشتند. قرار بر این شد که یک وکیلمدافع و یک شاکی انتخاب شود. بین بلادهوف وکیلمدافع و تیرانده ویسپرویند شاکی شد. روزها گذشت و جلسات زیر نظر آسمانیان برگزار شد. اتفاقاتی افتاد و رازهایی برملا شد که هیچکس تصورش را نمیکرد. اما در روز آخر محاکمه، سربازان وفادار گراش برای نجاتش آمدند. البته اشخاص دیگری نیز به آنها یاری رساندند. در حقیقت دو اژدها، کیروزدورمو، اژدهایی برنزی، و راثیون، بازماندهی گروه اژدهایان مرگبال. هدف راثیون به گفتهی خودش دنبال کردن هدف فراموششدهی پدرش بود، یعنی محافظت از ازراث. اما کیروز، کسی که همچون کرومی از اول برای نشان دادن حوادث گذشته در دادگاه گماشته شده بودند، با خیانت به دیگران و دستکاری وسیلهای که گذشته را نمایان میساخت، نسخههای دیگری از اشخاص حاضرِ در دادگاه را به آنجا برد، نسخههایی وحشتناک و اشتباه از خطهای زمانی فرعی و نادرست. سربازان وفادار گراش نیز سر رسیدند و جنگی تمامعیار شروع شد. با آمدن اژدهایان لایتناهی اوضاع بدتر هم شد.
بسیاری با بدترین شخصیتهای محتمل خود روبهرو شدند. خیلیها زخمی شدند و افرادی نیز کشته. زوئن بالاخره واکنشی نشان داد و نعرهای کشید.
– شا را به خاطر بیاورید.
شا، همان خصوصیات منفی که وجودی مادی مییافتند. شخصیتهای منفی که از خطهای زمانی دیگر آمده بودند، در حقیقت دشمن نبودند، بلکه خویشتن افراد حال حاضر بودند و شکست نمیخوردند مگر آنکه پذیرفته میشدند. و اول بین بلادهوف متوجه شد. سپس کالکگوس و گوئل (ترال).
همگی اندوهگین و دلشکسته بودند. اما تا زمانی که امید باقی میماند، شفا نیز باقی بود. چیجی لکلک قرمز این را یادآور شد و شروع به شفا دادن همگی از جمله جینا کرد. او گفت که این موهبت اوست و امروز دیگر قرار نیست کسی بمیرد. گوئل، از آسمانیان برای لطفی که نشان دادند تشکر کرد و گفت که درک میکند که آنها مستقیماً وارد جنگ نشدند، اما این تصور را داشته که فرار گراش بیش از همه آسمانیان را پریشان میکند. سپس تاران زو، از آسمانیان پرسید که آیا اکنون میدانند که حکم گراش چیست؟ نیوزائو گاو سیاه بود که پاسخ داد. او گفت که از همان ابتدا حکم را میدانستند. و یولن اژدهای یشمی اضافه کرد که ‘’حکم گراش زنده ماندن است تا بیشتر بیاموزد.‘’ چراکه ‘’خرد، شکیبایی، قدرت و امید را نمیتوان در مرگ آموخت‘’.
زوئن گفت که زندگی برای پاداش و مجازات نیست، بلکه برای فهمیدن است، برای اینکه آنچه اکنون هستیم را قبول کنیم تا بفهمیم چه چیزی را و چگونه تغییر دهیم.
نیازو گفت که از نظر ما عدالت رعایت شده است.
تیرانده اعتراض کرد که چرا دادگاه برگزار شد اگر از ابتدا انتهای این داستان مشخص بود. یولن پاسخ داد که تلاشهای آنها برای رسیدن به این نتیجه نیاز بود و فقط گراش نبود که در این دادگاه محاکمه شده بود.
بهراستی که چنین بود. رهبران هر دو سو همگی محاکمه شده بودند و اعمال همگی مرور شده بود. تمامی این اتفاقات از خود افراد و کارهایشان نشأت گرفته بود.
چیجی سخن آخر را گفت، اینکه همانگونه که آندوین رین و بین بلادهوف از ابتدا متوجه موضوع شده بودند، حال دیگران نیز درک کردهاند؛ حالا همگی قضاوت و محکوم شدهاند. حکمشان این بود که به کمک تمام موهبتهای آسمانیان و دانشی که از قلب و ذهنشان و نیز دیگران کسب کرده بودند، به دنیایشان بازگردند و کارهای لازم را انجام دهند.
حضار به گوئل رو کردند و او اطمینان داد که گراش را خواهند یافت.
آسمانیان کارشان را انجام دادند و همان طور که قبلتر راثیون، اژدهای سیاه را نصیحت کرده بودند، رهبران هورد و الاینس را نصیحت کردند. به این امید که آنها راه درست را بیابند و جنگها پایان پذیرد. و به جای آنکه گراشها را جنایتکار بخوانند و همهی اتفاقات را بر گردن آنها بیندازند، کمی تأمل کرده و به اعمال خویش بنگرند. چراکه همگی در بخشی از ماجرا مقصر بودند.
و در نهایت، گراش پیدا شد، البته نه در ازراث بلکه در درانور. شاید بیشتر از استحقاقش مجازات شد، اما به هر حال با آن روبهرو شد.
و مرگ او پایان جنگها نبود…
سلام. می خواستم از سایت خوب و شما تشکر کنم. یه خواسته ای داشتم لطفا در مورد سرنوشت خادگار هم یه مقاله ای بزارید. ممنون.