آن زمان که نور سرنوشتش را روشن ساخته بود و بر زندگیاش میتابید، دوراهی عقل و قلب، پیش رویش تن گستراند. روحش رنجید و جسمش فرسوده گشت. همه چیزش را داد برای آنکه تنها فرصتی کوتاه به چنگ آرد. اما دگرگون شد و پلید گشت. نور از او روی گرفت و تاریکی بر او چیره گشت. چون تازیانهای دوزخی بر سرزمینش خروشید و ویرانش ساخت. خویشان و نزدیکانش را نابود کرد و در اعماق تاریکی به نجوای اربابش گوش سپرد.
و سرانجام بر وعدهای که داده بود لباس حقیقت پوشانید، از خاکستر سرزمین و مردمش، قدرتی برخاست که لرزه بر جهانیان میانداخت. او ارباب خویش و همگان شد. امّا این برایش کافی نبود. میخواست اسکورج را در همهی دنیایش جاری سازد و تازیانهاش را بر تمام سرزمینها فرود آورد. اما این بار بخت با او یار نبود. در تاریکی، خویشتنش را گم کرد. تاریکی غلیظی که شاید تا ابد اسیر و در بند آن خواهد ماند…
آرتاس منتیل، شاهزادهی لردران، فرزند شاه ترناس و ملکه لیان، چهار سال پیش از آغاز جنگِ اول به دنیا آمد. کودکیاش همراه شد با نبردی سهمگین میان انسانها و هورد. کشتار هورد، واریان، شاهزادهی استورمویند را به او بخشید. کسی که از همان کشتارگاه، پناهندهی سرزمین پدرش شد؛ و دوست او.
کنجکاو بود و در هر کاری سرک میکشید. شاهد به دنیا آمدن اسبی بود که بعدها مرکبش شد و نامش را شکستناپذیر گذاشت. شاهزادهی موطلایی، شکست هورد را دید و اسیر شدن اورگریم دومهمر، جنگسالار هورد را. خون مبارزه در رگهایش به جوشش افتاده بود اما حتی پس از دو سال و باز شدن دوبارهی درگاه تاریک، هنوز مهیای نبرد نبود. اما اشتیاقش نظر مورادین نمایندهی دورفها را به خود جلب کرد. پس مورادین، با شاه ترناس صحبت کرد و او را قانع ساخت تا آرتاس را بهعنوان شاگرد به او بسپارد تا او برای نبرد آمدهاش سازد. در کنار آموزشهای مورادین، شاه ترناس، اوتر لایتبرینگر را نیز مأمور ساخت تا راهوروش نور و پالادینی را به آرتاس بیاموزد. و آرتاس در طول سالها بزرگتر و لایقتر شد. نخستین تلاشش برای بهدستآوردن جینا، داوطلب شدن و همراهی او تا دالاران بود. جایی که جینا برای آموختن جادو به آن میرفت.
آرتاس در نوزده سالگی به عضویت شوالیههای سیلورهند درآمد. مراسم در صومعهی نور در پادشاهی استورمویند برگزار شد. در مراسمی که بزرگانی چون گن گریمن، توراس ترولبین و دیلین پرادمور به همراه دخترش جینا، حضور داشتند. اسقف اعظم، الانسوس فائول، هدایت مراسم را در کنار چهار تن از پنج پالادین اولیه (اوتر، تیریون فوردرینگ، سایدن داثروهان و گاوینراد دلیر) بر عهده داشت.
آرتاس برای سرکشی به امور آدلاس بلکمور به دارن هولد رفته بود که توانست مبارزات گلادیاتوری اورکی مشهور و تنومند را با مبارزان و حیوانات دیگر ببیند. شبی که در دارن هولد سپری کرد بلکمور، تارثا فاکستون، خدمتکار خود را به اتاقش فرستاد، شبی بود که آرتاس دید که این دختر نیز تنها یاد جینا را در ذهنش زنده میکند، کسی که داشت عاشقش میشد.
بعدها هنگام سواری با شکستناپذیر حادثهای برایشان رخ داد، که زخمی مرگبار بر مرکبش نشاند. مرکبی که برای او یک دوست بود و یک همراه همیشه وفادار. آرتاس راهی جز کشتن مرکب محبوبش نداشت، باید رنجش را پایان میداد و از درد و عذاب رهایش میساخت، پس با دستان خودش کار او را تمام کرد. لحظهای که همیشه همراهش بود و تا آخر عمر آزارش میداد.
آرتاس به بهانهی آشنایی با جادو به دالاران رفت و در آنجا رابطهی عاشقانهای را با جینا آغاز کرد. رابطهای که در آن جینا عهد کرد هیچگاه از آرتاس سرپیچی نکند. بعدها شاهزاده کیل تاس که او هم به جینا علاقه داشت بهطور اتفاقی آرتاس و جینا را درحالِ بوسیدن هم دید. میدانست که دیگر نمیتواند جینا را داشته باشد، اما شعلههای خشمش را نمیتوانست بهسادگی مهار کند.
آرتاس به مردی قوی و بیپروا بدل گشته بود. او لجباز بود و سرکش، اما کسی شجاعت و سرسختیاش را نمیتوانست نفی کند. آرتاس تبدیل به یکی از بهترین شمشیرزنان لردران شده و بهخاطر ضدحمله و شکست دادن دستهای از ترولهای جنگلی زول آمان، بسیار مشهور گشته بود.
بعدها آرتاس جینا را به جشنِ یکی از اعیاد لردران دعوت کرد. شبی که اولین بار عشقبازی کردند. رابطهی او و جینا تا حدودی علنی شده بود و دیگر از بودن با هم در پیشگاه مردم ترسی نداشتند. حتی حرفهایی میان شاه ترناس و ادمیرال پرادمور ردوبدل شده بود. اما زمانی که جینا با آرتاس از آیندهای جدیتر، سرنوشت و آیندهیشان و بچه صحبت کرد، آرتاس ناگهان با ترس از اینکه شاید عدم آمادگی او همه چیز را خراب کند، رابطهاش را قطع کرد و عقب کشید. هر دو دل شکسته از این ماجرا، خود را به مسئولیتهای شخصیشان مشغول ساختند.
بردهی بلکمور، اورک گلادیاتور، از دارن هولد گریخت و خیلی زود با کمک قبایل فراستولف و وارسانگ به رهبری اورگریم دومهمر، دیگر اورکها را نیز از اردوگاهها رهاند. اورگریم در یکی از نبردها بهسختی زخمی شد و پیش از مرگش سرنوشت و جنگسالاری هورد جدید را به ترال سپرد. همچنین خبری از یک طاعون غیرطبیعی در شمال لردران به گوش رسیده بود. ترال حالا خطری برای لردران قلمداد میشد. پس آرتاس و اوتر به استرنبراد فرستاده شدند تا با تهدید اورکها مقابله کنند. اوتر مسئولیت حمله به کمپ اورکها را به آرتاس سپرد. این اورکها که رهبرشان بلیدمستری از قبیلهی بلکراک بود، از هوردِ ترال جدا شده بودند تا دوباره به لژیون و شیاطینش خدمت کنند. آنها تعدادی از انسانهایی که اسیر کرده بودند را در این راه قربانی کردند. عملی که خشم آرتاس را برانگیخت و منجر به سلاخی اورکها به دست او شد.
هفتهها بعد خبرهای ناخوشایندی از طاعون به گوش رسید. دالاران که به جادویی بودن این طاعون مشکوک بود، جینا را برای تحقیق پیرامون آن فرستاد. شاه ترناس، آرتاس بیستوچهارساله و کاپیتان فالریک را به همراه گروهی از سربازان برای همراهی جینا برگزید. خیلی زود تحقیقاتشان را آغاز کردند و در طی این تحقیقات با آنددها روبهرو شدند. در نهایت دریافتند که طاعون توسط کل توزاد، یکی از جادوگران سابق دالاران پخش شده است. آنها کل توزاد را تا آندورهال تعقیب کردند. کلتازاد گندم ذخیره شده در آندورهال را به طاعون آلوده کرده و آن را به روستاهای اطراف ارسال کرده بود. قبل از اینکه آرتاس او را بکشد، کل توزاد دربارهی مالگانس رهبر اسکورج سخن گفت که در استراثهلم حضور داشت.
آرتاس و جینا بهسوی شمال حرکت کردند. در میانهی راه و برای استراحت، در هرثگلن توقف کردند. اما ارتشی از آنددها بهسویشان در حرکت بود. آرتاس به جینا دستور داد تا اوتر را بیابد، و خودش برای دفاع از شهر آنجا ماند. در این میان ناگهان تعدادی از همراهانش بر زمین افتادند، بهعنوان آندد از زمین برخاستند و به اطرافیانشان حمله کردند. آرتاس وحشتزده کشف کرد که هدف طاعون قتلعام نیست؛ بلکه هدف آن تبدیل کردن مردم بیگناه به آندد است. بعد از مقابله با این آنددها نوبت به دفاع از شهر رسید. نیروهای آرتاس بهسختی دوام آوردند و در شرف شکست بودند، که اوتر به همراه نیروی کمکی رسید و پیروزی، خیلی راحت به دست آمد. حقارت شکست و سنگینی بار تاج، باعث جر و بحثی میان او و اوتر شد، و در نهایت آرتاس بهتنهایی بهسوی استراثهولم به راه افتاد. آرتاس و جینا در طول مسیر دوباره رابطهی خود را از سر گرفتند و در راه با مدیو روبهرو شدند. پیشگوی مرموز، همان پیشنهادی که به شاه ترناس داده بود را با او نیز مطرح کرد. اینکه به سرزمین باستانی کالیمدور سفر کنند. آرتاس گفت که جای او در کنار مردمش است و قسم خورد که هرگز آنها را رها نکند. جینا اما فکر میکرد که ممکن است پیشگو درست گفته باشد، اما آرتاس توجهی به صحبتهای او نداشت.
بسیار دیر به استراثهلم رسیدند. هنگامی که که غلات میان مردم پخش شده بود. آرتاس میدانست که بهزودی تمام مردم شهر به زمین خواهند افتاد و به هیبت آنددهایی وحشی بر خواهند خاست، تا بدرند و سرزمینش و مردمان بیشماری را نابود کنند. بنابراین به اوتر که بهتازگی با نیروهای خود به استراثهلم رسیده بود دستور داد تا مردم شهر را پیش از بدل شدن به آندد از دم تیغ بگذراند. اما اوتر فرمان او را نپذیرفت و گفت: «حتی اگر شاه هم بودی من این فرمان را اجرا نمیکردم.»
آرتاس شوالیههای سیلورهند را معلق کرد و از تمام کسانی که به لردران وفادار بودند، خواست تا او را همراهی کنند. اوتر به همراه پیروانش او را ترک کردند، همینطور جینا. آرتاس، رهاشده توسط معلم و عشقش، ضربهی دیگری برای سقوط دریافت کرد. افراد وفادارش را به استراثهلم هدایت کرد تا بهتنهایی بار این مسئولیت را بر دوش بکشد و مانع پیوستن مردم شهر به صف سپاهیان اسکورج شود.
همزمان با قتلعامی که آرتاس آغاز کرده بود، ملگانس نیز ظاهر شد و شروع به جمعآوری کسانی کرد که به آندد بدل شده بودند. مالگانس گفت که بهزودی مردم لردران به اسکورج تعلق خواهند داشت. آرتاس نمیتوانست چنین اجازهای دهد، پس سرعت قتلعام را افزایش داد. رقابتی برای کشتن، خانهبهخانه پیش میرفت و در آخر، آرتاس دومین شهر پر اهمیت لردران را به آتش کشید.
در نهایت، هنگامی که بیشتر شهر نابود شده بود، آرتاس و مالگانس رودرروی هم قرار گرفتند. آرتاس میخواست با مالگانس مبارزه کند و نبرد را برای همیشه پایان بخشد، اما مالگانس به آرتاس گفت تا نیروهایش را جمع کرده و به نورثرند بیاید. سپس مالگانس گریخت و آرتاس قسم خورد تا آخر دنیا او را تعقیب و شکار کند. آرتاس بهعنوان شاهزادهی لردران، جنگجویان شجاع سرزمینش را برای مبارزه با اسکورج فراخواند و بسیاری به این ندا پاسخ دادند.
بیشتر مردم شهر قتلعام شده بودند. و این، اوتر و جینا که تازه به شهر رسیده بودند را در بهت و ترس فرو برد. اوتر بهوسیلهی جینا فهمید که آرتاس برای شکار مالگانس به نورثرند رفته است. اطلاعاتش را به شاه ترناس رساند. پیکی با فرمان بازگشت بهسوی آرتاس و افرادش ارسال شد.
یک ماه بعد آرتاس به ساحل نورثرند رسید. درحالیکه آنها بهدنبال مکان مناسبی برای اردوگاهشان بودند، آرتاس بهطور اتفاقی مورادین برونزبرد، استاد سابقش را یافت. در ابتدا مورادین گمان کرد که آرتاس گروه را برای نجات آنان رهبری میکند. اما آرتاس به او گفت که این دیدار کاملاً اتفاقی بوده. تعدادی از مردان مورادین که بهدنبال شمشیر جادویی فراستمورن میگشتند، توسط آنددها محاصره شده بودند. آرتاس میدانست که برای شکست مالگانس به قدرت بیشتری نیاز دارد پس تصمیم گرفت تا فراستمورن را به چنگ آورد. آنها محاصره را شکستند و اردوگاه آنددها را نابود کردند، اما نشانی از مالگانس پیدا نشد.
در یکی از شبها آرتاس رویای سواری با شکستناپذیر را دید. سواریای که به آن حادثهی تلخ ختم شد و آرتاس بار دیگر مجبور به کشتن اسب محبوبش شد. اما این بار آرتاس شمشیر دیگری با نوشتههایی مرموز به دست داشت و جای اینکه جانِ شکستناپذیر را بستاند، این بار او را با قدرت بیشتری احیا کرد. آرتاس درحالیکه اشک از چشمانش جاری شده بود این خواب را به فال نیک گرفت.
درحالیکه آرتاس و مورادین به جستوجوی خود برای فراستمورن ادامه میدادند، پیکی، فرمان شاه ترناس و اوتر مبنی بر بازگشت تمام نیروها به لردران را آورد. زمانی که آرتاس به اردوگاه بازگشت، متوجه شد که پستها رها شده و سربازان مشغول باز کردن راهی از طریق جنگل بهسوی کشتیهایشان میباشند. آرتاس بی آنکه مالگانس را کشته باشد به سرزمینش بازنمیگشت. پس چارهای اندیشید. مزدورانی را به استخدام خود درآورد و پیش از آنکه افرادش به کشتیها دست یابند، آنها را به آتش کشید. سپس گناه سوختن کشتیها را بر دوش مزدوران انداخت و با وجود عدم تمایل مورادین، آنها را کشت. آرتاس به افرادش گفت که حالا تنها راه بازگشت به خانه پیروزی است.
آرتاس و نیروهایش همچنان بهدنبال فراستمورن بودند. تا زمانی که مالگانس با پیشگویی مرگ او ظاهر شد. همزمان مکان فراستمورن نیز پیدا شد. اما مورادین به تمام این وقایع و اطلاعاتی که ناگهان و از ناکجا دربارهی فراستمورن به دستشان رسیده بود، مشکوک بود. بههرحال تنها راه نجات آنها در شرایطی که گرفتارش شده بودند، فراستمورن بود. آرتاس توانست مورادین را قانع کند تا بهدنبال شمشیر جادویی بروند. آرتاس، مورادین و گروه کوچکی از افرادش بهسوی فراستمورن رفتند.
خیلی زود آرتاس با نگهبان فراستمورن روبهرو شد. نگهبان ادعا کرد که سعی دارد از آرتاس در مقابل شمشیر محافظت کند، اما آرتاس او را هم نادیده گرفت. مورادین با خواندن نوشتههایی باستانی دریافت که شمشیر نفرین شده است. او التماس کرد تا آرتاس فراستمورن را فراموش کند. اما آرتاس که تشنهی انتقام بود از ارواح غار خواست تا شمشیر را از زندان یخیاش آزاد کنند و ادعا کرد که برای نجات مردمش حاضر است همه چیز را بدهد و هر بهایی را پرداخت کند. زمانی که سلاح آزاد شد، تکهای از یخ، همانند تیری بر تن مورادین نشست و او را بیهوش کرد. آرتاس بهسوی مورادین رفت تا به او کمک کند اما ناگهان ندای فراستمورن را در ذهنش شنید. آرتاس گمان میکرد که بهای گرفتن شمشیر، جان دوستش بوده، پس پتک مقدس را به گوشهای انداخت و فراستمورن را، ناآگاهانه، به بهای از دست دادن روح خود، در دست گرفت. مورادین را در آنجا رها کرد و به اردوگاه بازگشت. آرتاس با فراستمورن ارتش مالگانس را نابود کرد و با خودِ دردلرد روبهرو شد.
مالگانس به او گفت که صدای درون ذهنش، صدای لیچ کینگ است. اما برخلاف انتظار دردلرد، لیچ کینگ دستور نابودی مالگانس را داد و آرتاس با میل شدیدِ انتقام، مالگانس را به قتل رساند. بعد از کشتن او لیچ کینگ بهطور کامل کنترل آرتاس را بهدست گرفت و او را به سرزمینهای منجمد هدایت کرد تا آخرین ذرات اراده را نیز از او بستاند.
در نورثرند، آرتاس تبدیل به قدرتمندترین و والارتبهترین شوالیهیمرگ لیچ کینگ شد و به او زرهای از جنس سارونایت، خون یاگ سارون، خدای باستانی، داده شد. آرتاس مردانش را قتلعام کرد و از میان آنان کسانی را چون فالریک، ماروین و تاساریان بهعنوان دثنایت دوباره زنده کرد تا به او و ارباب جدیدش خدمت کنند.
ماهها بعد، آرتاس به لردران بازگشت و پادشاهی، بازگشت قهرمانانهاش را جشن گرفت. آرتاس به همراه فالریک و ماروین نزد شاه ترناس رفت و در مقابل تخت پادشاهی زانو زد. آرتاس به پدرش گفت که دیگر احتیاجی نیست تا او وزن تاج را تحمل کند. آرتاس ایستاد و باشلقش را از سر برداشت، موی طلایی آرتاس به سفید استخوانی تغییر کرده بود و پوستش نیز چون مردهها رنگش را از دست داده بود. آرتاس در میان بهت و حیرت پدرش، فراستمورن را در قلب پادشاه فرو کرد. اسکورج را بر پایتخت مسلط کرد و گفت که این پادشاهی باید سقوط کند و از خاکسترهایش محفلی جدید زاده شود.
آرتاس فرماندهی نیروهایش در پایتخت را به فالریک و ماروین سپرد و خودش به مزرعهی بالنیر، جایی که شکستناپذیر دفن شده بود رفت. او با جادوی نکرومنسری اسب را به زندگی بازگرداند تا دیگر بار به او خدمت کند.
چند روز بعد، لیچ کینگ به آرتاس دستور داد تا به روستای واندرمار برود. آنجا با تایکاندریوس دردلرد دیگری همانند مالگانس ملاقات کرد. با این فکر که او مالگانس است آرتاس با آتش انتقام او را تهدید کرد، اما تایکاندریوس خودش را معرفی کرد و از او بهخاطر خدماتش تشکر کرد. آرتاس به او گفت که او دیگر احساس شرم و شرمندگی نمیکند اما در اعماق قلبش میدانست که این یک دروغ است. تایکاندریوس به او توضیح داد که فراستمورن ساخته شده تا ارواح را بدزدد، و روح آرتاس اولین روحی بوده که اسیر کرده است.
به دستور تایکاندریوس، آرتاس به آندورهال رفت و با کشتن گاوینراد باقیماندهی جسد کل توزاد را به دست آورد. روح کل توزاد با آرتاس ارتباط برقرار کرد و به او گفت که به دردلرد اعتماد نکند. در ادامه برای احیای کل توزاد، آرتاس به قدرت چشمهی خورشید در کوئلتالاس احتیاج داشت اما به علت وضعیت بد جسد و دوام نیاوردن آن تا کوئلتالاس، احتیاج به ظرفی مخصوص داشتند که طبق گفتهی تایکاندریوس در اختیار پالادینها بود. آرتاس راه افتاد و متوجه شد که ظرف مخصوص در اختیار اوتر است. او دو پالادین را کشت و سپس با اوتر روبهرو شد. اوتر به او گفت که این ظرف حاوی خاکستر پدرت است و بیاحترامی به او را نخواهد پذیرفت. آرتاس اما پا پس نکشید. در نهایت دوجنگجو به هم یورش بردند. در ابتدا اوتر دست بالاتر را داشت و آرتاس را بر زمین کوبید و فراستمورن بهسمتی پرت شد. درحالیکه آرتاس منتظر ضربهی پایانی بود، ناگهان متوجه شد که فراستمورن در دستانش است و لیچ کینگ به او قدرت بیشتری داده است. ورق برگشته بود و آرتاس حالا توانی بیشتر از پیش داشت. در نهایت اوتر غرق در خون بر زانو افتاد. اوتر او را نفرین کرد و گفت امیدوار است که جای مخصوصی در جهنم برایش وجود داشته باشد. اما آرتاس با تمسخر پاسخ داد که قصد دارد تا ابد زندگی کند. سپس ضربهی پایانی را وارد ساخت. او ظرف را برداشت و خاکستر پدرش را خالی کرد که با تغییر جهت جریان باد، تمام خاکستر بر صورت و چشم او ریخت. سپس باقیماندهی کل توزاد را درون ظرف گذاشت و بهسوی کوئلتالاس حرکت کرد.
مقاومت شدید الفها به رهبری سیلوانس ویندرانر حرکت آرتاس را بهکلی با مشکل روبهرو ساخته بود. تا اینکه خیانت یکی از الفها به نام دارخان دراثیر، سد جادویی الفها را درهم شکست. خیانتی که آرتاس را به این فکر واداشت تا کل موجودات آزراث را تبدیل به آندد کند تا روزی خیانتی از آنان نبیند.
سیلوانس نیروهایش را برای مقابله با آنددها آماده کرد اما آرتاس آنها را عقب زد. سیلوانس که میدانست توان ایستادگی در برابر دشمنان تازهاش را ندارد تصمیم گرفت که پایتخت الفها را از آمدن اسکورج باخبر کند. آرتاس اما پیش از آن اردوگاه او را نابود کرد و سیلوانس را کشت. آرتاس بهخاطر جسارت و گستاخی او، روح الف را فاسد و تبدیل به یک بانشی کرد. حالا ارادهی سیلوانس به لیچ کینگ گره خورده بود و برخلاف خواستهاش مجبور بود تا مردمش را قتلعام کند.
آرتاس به همراه اسکورج، سیلورمون را قتلعام کرد و در راه آن گرند مجیستر، بلو ویر، و آناستارین ساناسترایدر، شاه اعظم کوئلتالاس را کشت. سپس آرتاس از قدرت چشمهی خورشید بهره جست و کل توزاد را بهعنوان یک لیچ قدرتمند احیا کرد.
آرتاس و کل توزاد بهسوی آلتراک به راه افتادند و کل توزاد دربارهی حملهی دوم لژیون و نقشهی لیچ کینگ با او صحبت کرد. آرتاس و کل توزاد به کوههای آلتراک رفتند و کمپی از اورکهای بلکراک را که از یک درگاه شیطانی محافظت میکردند از بین بردند. کلتازاد از این درگاه برای ارتباط با آرکیماند، یکی از فرماندهان لژیون، استفاده کرد. آرکیماند به آنها دستور داد تا به دالاران حمله کنند و کتاب مدیو را بیابد، سپس در طی سه روز شروع به احضار لژیون کنند.
باوجود تلاش کیرینتور برای دفاع در مقابل آرتاس، اسکورج از سدهای جادویی دالاران گذشت و آرکمیج، آنتونیداس، را به قتل رساند و کتاب مدیو را به دست آورد. کل توزاد شروع به احضار آرکیماند کرد و آرتاس ضد حملهی جادوگران را دفع کرد. زمانی که آرکیماند رسید، اعلام کرد که لیچ کینگ هیچ استفادهی دیگری برای او ندارد و تایکاندریوس را رهبر اسکورج کرد. آرتاس حیرتزده از آنچه پیش آمده بود، نمیدانست که چه اتفاقی قرار است برای او بیفتد. اما کل توزاد پاسخ داد که همه چیز طبق پیشبینی لیچ کینگ پیش رفته است. آرکیماند با جادویی قدرتمند دالاران را در یک لحظه نابود کرد و بعد از آن هر دوی آنها ناپدید شدند.
در گام بعد، آرتاس به دستور لیچ کینگ به کالیمدور رفت و به حملهی لژیون پیوست. اما نه برای کمک، او در سایهها اسکورج را تحتتأثیر قرار میداد تا از اربابان شیطانی خود سرپیچی کنند. این کار پیشروی لژیون بهسمت هایجال را کند میکرد و حتی در بعضی جاها کمک میکرد تا دشمنان لژیون مانند ملفاریون، فرار کنند. آرتاس بهدنبال راه دیگری بود تا آسیب بیشتری به لژیون برساند. پس نظرش به تایکاندریوس و جمجمهی گولدان، که از آن برای فاسد کردن جنگلهای اطراف فلوود استفاده میکرد، جلب شد. شوالیهی مرگ میدانست که او بدون جلب توجه آرکیماند، نمیتواند مستقیماً تایکاندریوس را از بین ببرد. آرتاس تصمیم گرفت تا با اغفال فردی دیگر، تایکاندریوس را از میان بردارد؛ و آن کس، کسی نبود جز ایلیدن استورمریج. آرتاس اشتیاق ایلیدن برای کسب قدرت را حس میکرد. بنابراین به الف، که بهتازگی از بند آزاد شده بود، پس از نبردی برابر، دربارهی جمجمهی گولدان و تایکاندریوس، رهبر فعلی اسکورج گفت. ایلیدن نقشهی او را پذیرفت و آرتاس بار دیگر ناپدید شد.
ایلیدن پس از جذب قدرت جمجمهی گولدان بهکلی تغییر کرد و تبدیل به یکی از شیاطین شد. سپس به وعدهی خود عمل کرد و با کشتن تایکاندریوس ضربهی مهلکی به لژیون وارد ساخت. آرتاس تا بعد از نبرد کوه هایجال که به شکست لژیون ختم شد در کالیمدور باقی ماند. بعد از مرگ آرکیماند، نیروهای متحد به باقیماندهی نیروهای شیطانی یورش بردند. آرتاس بهسختی موفق به فرار شد و تا جایی که میتوانست نیروهای اسکورج را نیز همراه با خود برگرداند.
آرکیماند سه تن از دردلردها را در لردران باقی گذاشته بود تا مطمئن باشد که پادشاهی تحت کنترل باقی میماند، همچنین آنها وظیفهی نظارت بر نرژول را هم به عهده داشتند. زمانی که ارباب شیطانی شکست خورد، آنها از این اتفاق باخبر نشدند. چند ماه بعد آرتاس بازگشت و با خبر شکست لژیون پادشاهیاش را پس گرفت. دردلردها از مقابل آرتاس گریختند. سپس کل توزاد و سیلوانس را احضار کرد و با آنها، انسانهای باقیمانده در منطقه، به همراه پالادینهای محافظ آنان را از بین برد. در اوج نبرد، او دچار درد شدیدی شد و احساس کرد که لیچ کینگ او را احضار میکند. علاوه بر آن از قدرتهای او کاسته شده بود. اما آرتاس به نبرد ادامه داد تا اینکه تمام انسانهای باقیمانده را کشت.
آرتاس نمیدانست قدرت لیچ کینگ به حدی کم شده که سیلوانس دیگر تحت کنترل او نیست. سیلوانس پنهانی با دردلردها ملاقات کرد. آنها به او گفتند که قدرت لیچ کینگ رو به کاهش است و زمان آن رسیده تا انتقامش را بگیرد. آرتاس در پایتخت مورد حمله قرار گرفت و مجبور شد تا جایی که میتواند نیروهای وفادارش را جمع کرده و علیه نیروهای دردلردها مبارزه کند. زمانی که او به خروجی شهر رسید توسط تعدادی از بانشیها نجات داده شد. بانشیها گفتند که سیلوانس آنها را فرستاده تا او را سالم از شهر خارج کنند. اما زمانی که به جایی خالی در جنگل رسیدند، آرتاس رویای دیگری از لیچ کینگ دریافت کرد. لیچ کینگ به او گفت که مورد خیانت قرار گرفته است. سپس سیلوانس با بدن خودش ظاهر شد و تیری آغشته به زهری فلجکننده به او زد. در لحظهی آخر، کل توزاد به کمک آرتاس آمد و او را نجات داد. سیلوانس قبل از محو شدنش به آرتاس گفت که تا ابد برای شکار او تلاش خواهد کرد.
حملههای ذهنی لیچ کینگ، مغز آرتاس را سوراخ کرده بود. لیچ کینگ به او گفت که نیروهای شیطانی در تلاشند تا فروزنترون را نابود کنند. سپس دستور داد تا فوراً به نورثرند بازگردد. آرتاس آمادهی سفر به نورثرند شد و کل توزاد را برای نظارت بر لردران در آنجا باقی گذاشت.
سه هفته بعد آرتاس به سواحل آشنای نورثرند رسید و برخلاف انتظارش توسط دستهای از بلاد الف های تحتِرهبری شاهزاده کیلتاس که تشنهی انتقام بود، قرار گرفت. با رسیدن نیروی کمکی غیرمنتظره، آرتاس موفق به دفع حمله شد. انوب آراک، شاه سابق آژول نروب، رهبری گروهی از نروبینهای آندد را برای هدایت آرتاس بهسمت لیچ کینگ به عهده داشت. کیلتاس پیش از عقبنشینی گفت که شاید این پیشقراولان شکست خورده باشند، اما ارتش اصلی لرد ایلیدن به این راحتیها شکست نمیخورد. آرتاس که با شنیدن نام ایلیدن شوکه شده بود، نگران شد که ایلیدن زودتر از او به آیسکرون برسد. انوب آراک راهی پیشنهاد کرد. اینکه به اعماق پادشاهی درهمشکستهی اژول نروب بروند و با استفاده از راههای زیرزمینی خودشان را بهموقع به فروزنترون برسانند. آرتاس که گزینههای کمی پیش رویش داشت، پیشنهاد شاه نروبینهای آندد پذیرفت.
در راه اژول نروب، انوب آراک پیشنهاد داد به سفیرون، یک اژدهای آبی باستانی حمله کنند و از گنجینههایش بهنفع خود استفاده کنند. آنها اژدها را کشتند و آرتاس بهوسیلهی باقیماندهی قدرتش، سفیرون را تبدیل به یک فراست ویرم قدرتمند کرد.
در آستانهی دروازههای اژول نروب، باقیماندهی نیروهای مورادین به آرتاس یورش بردند. معاون مورادین، بلگان فلیمبرد، رهبری آنان را بر عهده داشت. آرتاس سفیرون را بیرون رها کرد و در داخل نه تنها با دورفهای بلگان، بلکه با باقیماندهی نروبینها نیز درگیر شد. کمک و راهنماییهای انوب آراک در مسیرها و تلههای اژول نروب، فوق العاده ارزشمند بود.
زمانی که آرتاس با بلگان رودررو شد، دورف به او هشدار داد که زمینلرزههای اخیر، موجوداتی باستانی را در اعماق این پادشاهی بیدار کرده است. اما آرتاس توجهی نکرد و روح بلگان نیز همانند بسیاری دیگر به اسارت فراستمورن درآمد. با رفتن به بخش عمیقتر پادشاهی عنکبوت، موجوداتی که بلگان دربارهی آنها صحبت کرده بود، ظاهر شدند. نراکیها، مخلوقات خدایان باستان، نژادی شریر که فقط در افسانهها وجود داشتند. در انتهای راه آنها موجودی را شکست دادند که انوب آراک از آن بهعنوان وحشتی غیرقابلاندازه از دورانی فراموش شده(Forgotten One) یاد میکرد.
زمانی که به بخشهای بالاتر پادشاهی بازگشتند، زلزلهای بخشی از راه را تخریب کرد و باعث جدایی آرتاس و انوب آراک شد. شاه جوان مجبور شد تا به خود اتکا کند و بهتنهایی از تلههای کشنده بگذرد تا زمانی که انوب آراک، راهی بهسمت او حفر کرد. انوب آراک به شوالیهی مرگ گفت که حالا میداند چرا نرژول او را بهعنوان قهرمان خود برگزیده است. زمانی که آنها درحال خارج شدن از اژول نروب بودند، لیچ کینگ بار دیگر با آرتاس ارتباط برقرار کرد و توضیح داد که بهخاطر ترکی در سریر یخی، او درحال از دست دادن قدرت و انرژی خود میباشد. نرژول تمام قدرت باقیماندهی خود را برای نبردهای پیش رو به آرتاس منتقل کرد.
زمانی که بالاخره به سطح زمین رسیدند، بلافاصله با نیروهای ایلیدن روبهرو شدند. ناگاهای لیدی واش و بلاد الفهای کیل تاس از تمام جهات به نیروهای آرتاس حمله کردند. با اینحال اسکورج حملههای آنها را دفع کرد و آرتاس در دوئلی تنبهتن موفق به فراری دادن کیل تاس شد. او به کمک انوب آراک توانست چهار ابلیسک آیسکرون را فعال کند تا دروازههای سریر یخی باز شود. با وجود شکست نیروهای واش و کیل تاس، ایلیدن میان آرتاس و لیچ کینگ قرار گرفت. ایلیدن که با جذب قدرت جمجمهی گولدان به یک اهریمن بدل شده بود به شکل یک دردلرد در مقابل آرتاس قرار گرفت. آرتاس به او هشدار داد که آزراث را ترک کند و هرگز بازنگردد اما ایلیدن اصرار به نابودی لیچ کینگ داشت. بعد از نبردی کوتاه اما نفسگیر، ایلیدن با حملهای مغرورانه از پیروزی، دفاعش را نادیده گرفت و آرتاس از این موقعیت استفاده کرد و سینهی ایلیدن را با فراستمورن شکافت. ایلیدن بیهوش در میان برفها افتاد و آرتاس از کشتن او صرف نظر کرد و بهسوی درهای آیسکرون برای یکی شدن با لیچ کینگ گام برداشت. با اینکه آرتاس در مبارزه با اوتر با یک ضربهی نهایی میتوانست کشته شود، اما نبرد او با ایلیدن تنها نبردی بود که او را با مرگ چشمدرچشم کرد.
آرتاس وارد آیسکرون شد و در حین رفتن بهسوی سرنوشتش، نجواهای مورادین، اوتر و جینا را از گذشتهاش میشنید. اما آرتاس آنان را نادیده گرفت و به مسیرش ادامه داد. بالاخره او به بالای آیسکرون رسید و با زندان یخی لیچ کینگ روبهرو شد. در داخل آن یک زره قرار داشت که انگار روی یک سریر بزرگ نشسته بود. نرژول از تردیدهای آرتاس که او را آزار میداد آگاه بود اما باور داشت که میتواند ذهن شوالیهی مرگ را رام کند. حالا آرتاس تنها زمزمههای نرژول را میشنید.
بازگشت شمشیر… چرخه را کامل کن… مرا از این زندان رها کن!
آرتاس با فریادی بلند، فراستمورن را بر زندان یخی لیچ کینگ فرود آورد. یخ منفجر شد و تکههای آن همه جا بر زمین ریخت و کلاهخود نرژول پیش پای آرتاس افتاد. لیچ کینگ به او قول داد که اگر آن را بر سر بگذارد قدرت واقعی را به دست خواهد آورد. اما شوالیهی مرگ مردد بود. آیا اربابش فقط قصد استفاده از او را داشت؟ آیا لیچ کینگ ذهن او را بعد از گذاشتن کلاهخود نابود میکرد؟ او مطمئناً نمیدانست، اما اگر این کار را نمیکرد اربابش از بین میرفت. دشمنانش بسیار بودند و برای نابودی او هر کاری میکردند. بی قدرت لیچ کینگ، آرتاس نیز قدرتی نداشت. پس کلاهخود را بر سر گذاشت. قدرت لیچ کینگ در بدنش جاری شد، ارواح آنان با هم یکی شدند و یکی از قدرتمندترین موجودات شناختهشدهی آزراث چشم باز کرد.
همزمان گفتند: ما یکی هستیم.
آرتاس چهارسال رویاهایی بازتابیافته از گذشتهاش دید. در این دوران کل توزاد و اسکورج حملههایی با نکروپلیسهای خود به کالیمدور و پادشاهیهای شرقی انجام دادند که به شکست و کشته شدن کل توزاد منجر شد. اما این پایان کار کلتازاد نبود و او باری دیگر با قدرتی بیشتر احیا شد. پنهان از دنیا، نبردی میان آرتاس و نرژول شکل گرفته بود. زمانی که آرتاس کلاهخود و زره لیچ کینگ را به تن کرد، میترسید که لیچ کینگ ذهن او را تصرف کند؛ اما نرژول هرگز چنین قصدی نداشت. او به قدرتی عظیم در کنار نرژول دست یافت. روح هر دو در یک بدن حضور داشت. با گذشت زمان آرتاس به این نتیجه رسید که تقسیم قدرت لیچ کینگ با نرژول باعث بینظمی و اختلاف خواهد شد. تنها یک ذهن میتوانست قدرت واقعی لیچ کینگ را بیرون بکشد. آرتاس تلاش کرد تا بر نرژول غلبه کند و با این کار تقریباً نرژول را نابود کرد. آرتاس که تنها بر سریر یخی نشسته بود، از کنترل قدرت لیچ کینگ به تنهایی خشنود بود. اما بعد از چند سال متوجه شد که اشتباه میکرده است. در اعماق ذهنش، او میتوانست تلاش نرژول برای بیدار شدن را احساس کند. نبرد برای کنترل قدرت لیچ کینگ هنوز ادامه داشت. نرژول بهخاطر اینکه تجربهی بیشتری در قدرتهای لیچ کینگ داشت، برتریهایی به دست آورد. اما آرتاس، مغرور، سمج و مصمم بود. پس در نهایت تنها نقطه ضعف نرژول را یافت. عذاب وجدانی از نقش ناخواستهی او برای به بردگی درآمدن اورکها. آرتاس مدتها قبل گناهان خودش را دفن کرده بود. قتل پدرش، کشتن مردم بیگناه و بسیاری از خیانتهای دیگر. او دیگر هیچ احساس غم و پشیمانی بابت کارهایش نمیکرد.
با قدرت ارادهی خود، ضربهای به زخم روحی نرژول وارد ساخت و ذهن او را تکهتکه کرد. درحالیکه لیچ کینگ بی احساس بر سریر یخی نشسته بود، آرتاس کنترل کامل را به دست گرفت. این اتفاقات برای نرژول بسیار دردآور بود. آرتاس نه تنها او را در گناهان خودش غرق کرد بلکه باعث شد عقلانیت اورک بیشتر و بیشتر غرق ناامیدی شود. بعد از اینکه نبرد نهایی پایان یافت، چیزی جز غم نرژول در ناخودآگاه لیچ کینگ باقی نماند. اما آرتاس آن را بهراحتی نادیده گرفت. آرتاس چند سالی را برای بازیابی قدرتش و حرکات بعدیاش صرف کرد. بهعنوان یک پالادین، آرتاس همیشه قصد داشت تا نظم و عدالت را به آزراث بیاورد. آن خواسته همچنان باقی مانده بود، اما در قالبی جدید.
دنیایی که توسط آنددها حکومت شود، هرگز دارای بیعدالتی، جنگ و معایب فانی بودن نخواهد بود. مهمترین باور لیچ کینگ این بود که اسکورج بسیار بهتر میتواند در مقابل تهدیدهایی چون لژیون و خدایان باستان از آزراث دفاع کند. دنیایی از هم گسیخته که دائم تحتتأثیر سیاستهای هورد و الاینس بود، هرگز نمیتوانست در مقابل حملهای دیگر تاب بیاورد.
آرتاس خیلی زود نقشهی راهبردیاش را مهیا ساخت و نقشههایی برای آنچه پیش میآمد در نظر گرفت. بسیاری پیش از او تلاش کرده بودند تا بهزور آزراث را تصرف کنند؛ اما شکست خورده بودند. بنابراین آرتاس تصمیم گرفت تا ابتدا قویترین موجودات و قهرمانان هورد و الاینس را تحتکنترل خود درآورد. زمانی که آنها تحت کنترلش درمیآمدند، باقی دنیا با کوچکترین فشاری سقوط میکرد.
در ابتدا طاعون را میان هورد و الاینس پخش کرد، طاعونی که برای الاینس زخمی کهنه را باز کرد و برای هورد زخمی جدید بود. اسکورج حملهای به کالیمدور و پادشاهیهای شرقی ترتیب داد تا آنها را برای حمله به نورثرند تحریک کند. داریون موگرین، دارندهی اشبرینگر فاسد شده و دست راست لیچ کینگ، حملهای به اسکارلت کروسید و غیرنظامیان بیشماری ترتیب داد و قدرتمندترین آنان را به دثنایت تبدیل کرد تا برادران خود را بکشند.
در ادامه، داریون شوالیههای مرگش را برای حمله به کلیسای امید نور هدایت کرد. آنجا مکان خاصی برای داریون بود. جایی که او زندگیاش را داده بود تا روح پدرش نجات یابد. لیچ کینگ حتی حاضر بود تمام شوالیههای مرگش را فدا کند تا فقط یک نفر را به دست بیاورد: تیریون فوردرینگ.
تیریون یک پالادین کار کشته و رهبری ذاتی بود. لیچ کینگ امیدوار بود که قبل از تبدیل تیریون به یک تهدید، کارش را تمام کند. همانگونه که لیچ کینگ انتظار داشت، تیریون برای دفاع از کلیسا آمد. در کنار شوالیههای سیلورهند و آرجنت داون، او خشم مقدس خود را بر سر شوالیههای مرگ نازل کرد و برای اولینبار به آنان طعم شکست را چشانید.
خیلی زود آرتاس ظاهر شد و اعلام کرد حمله به کلیسا تنها برای بیرون کشیدن تیریون بوده است. داریون با شنیدن این حرف بهشدت عصبانی شد و حالا که به کمک قدرت نور کلیسا، ارادهی خود را بازپس گرفته بود به اربابش حمله کرد. اما لیچ کینگ بهراحتی حملهی او را دفع کرد و او را بهسویی پرت کرد. او داریون و دیگر شوالیههای مرگ را با کنترل خود بر آنان، ناتوان کرد سپس با فراستمورن شروع به گرفتن روح تیریون کرد. داریون تا حدودی درمقابل کنترل لیچ کینگ مقاومت کرد و اشبرینگر فاسد را بهسمت تیریون انداخت. تیریون توسط نور، اشبرینگر را تطهیر کرد و با آن لیچ کینگ را عقب راند. بیشتر شوالیههای مرگ در زمینهای مقدس از کنترل ارادهی لیچ کینگ خارج شدند و تحت رهبری داریون خود را ابون بلید نامیدند.
آرتاس بار دیگر، این بار مستقیماً به اورگریمار و استورم ویند یورش برد. این کار هر دو سو را وادار به واکنش کرد. بنابراین واریان رین به پالادین بلوار فوردراگون دستور حمله به اسکورج را داد. الاینس پس از رسیدن به ساحل نورثرند در هولینگ فورد، متوجه شد که بسیاری از وریکولها، لیچ کینگ را بهعنوان خدای خود پذیرفتهاند و به او خدمت میکنند. با شکست دادن وریکولها در ادامهی مسیر، دورفهای فراست بورن به الاینس پیشنهاد همکاری دادند تا در مقابل لیچ کینگ مبارزه کنند.
در سوی دیگر جنگسالار ترال، گراش هلاسکریم را به رهبری نیروهای هورد گماشت. گراش که تشنهی اثبات خود بود، ارتش خود را حمله ی وارسانگ نامید. در کنار او دو جنگجوی کار کشته به نام واروک ساورفنگ و پسرش درانوش ساورفنگ حضور داشتند که گراش رهبری نیروهای پیشتاز را به درانوش سپرد. هورد در ساحل بورن تاندرا پهلو گرفت که بلافاصله با مقاومت روبهرو شد. در ادامه، گراش اردوگاهی عظیم یافت که از آن بهعنوان هستهی مرکزی نیروهای هورد استفاده کرد. در نزدیکی این اردوگاه، قبایلی از عموزادگان تائورن که تانکا نام داشتند حاضر به همکاری با هورد شدند.
بهواسطهی حملههای جداگانه، هورد و الاینس موفق شدند به اعماق نورثرند پیشروی کنند و به سریر لیچ کینگ نزدیک شوند. زمانی که آنها به درهی یخزدهی دراگون بلایت رسیدند، پایگاهی برقرار کردند که مورد اولین ضدحملهی جدی اسکورج قرار گرفت. نکروپلیس ناکساراماس بر بالای سر الاینس و هورد پدیدار شد. کل توزاد با قدرت لیچ کینگ دوباره متولد شده بود و از قبل بسیار قدرتمندتر بود. کل توزاد با ارتش آنددش از تمام جهات به طور مستقیم به هورد و الاینس حمله کرد. جاسوسان او آشوبهایی در هر دو کمپ ایجاد کردند و مانع رسیدن اطلاعات درست به فرماندهان میشدند. با این حال کل توزاد با نزدیک کردن بیش از حد ناکساراماس، باعث شد تا حملهی مستقیمی به خود قلعه صورت بگیرد. با وجود ارسال نیروی کمکی از طرف لیچ کینگ، او بار دیگر شکست خورد. نیروهای هورد و الاینس به پیشروی خود ادامه دادند و در نهایت در مقابل دروازهی خشم صفآرایی کردند. در نبردی، اسکورج را سرکوب کردند و بلوار آرتاس را فرا خواند. لیچ کینگ از دروازهی خشم بیرون آمد و تنها با یک ضربه درانوش را نقش بر زمین کرد. در بحبوحهی جدال میان آرتاس و بلوار، ناگهان انفجاری رخ داد.
پیوترس تحت فرمان وریماتراس، طاعون جدیدی که هم زندگان و هم مردگان را میکشت بر سر هر سه ارتش ریخت و تمام نیروهای هورد، الاینس و اسکورج، را از بین برد. آرتاس بلافاصله متوجه موضوع شد و عقب نشست، اما بلوار اسیر طاعون شد و جان باخت.
طاعون درحال پخش شدن بود اما اژدهایان قرمز، با آتش خود طاعون را از میان بردند. هرچند آنها موفق به نجات کشته شدگان نشدند، اما مانع پخش آن در نورثرند شدند.
زمانی که دودها محو شد، جسد بلوار و درانوش در میان اجساد نبود. ناپدید شدن آنها تبدیل به معمایی شد که بعدها باید حل میشد. حالا نظر هورد و الاینس جلب فورسیکن و آندرسیتی شده بود و این زمانی برای جبران و بهبود صدمات لیچ کینگ و اسکورج نیز بود.
بعد از بازپسگیری آندرسیتی، هورد و الاینس بار دیگر پیشروی در نورثرند را آغاز کردند و بخش به بخش آن را تحت تصرف خود درآوردند؛ در میانهی نبرد کشف بزرگی به وقوع پیوست. یکی از قهرمانان قلب خود آرتاس را یافته بود.
آرتاس میدانست که شکست دادن ایلیدن، بیشتر از مهارتش متأثر از بخت و اقبالش بود و هرچند اکنون از گذشته بسیار قدرتمندتر گشته بود، امّا برای تحقق اهدافش هنوز هم موانع زیادی در پیش رویش داشت، و هنوز در سینهی او یک قلب انسانی درحال تپیدن بود. پس سینهی خود را شکافته و مظهر احساس و انسانیت خود را بیرون کشیده و از ارتفاعات آیسکرون پایین انداخت.
زمانی که خبر این اکتشاف به تیریون فوردرینگ رسید، او با امید به اینکه قلب حاوی بخشی از انسانیت آرتاس است و میتوان با آن آرتاس را از پلیدی رهانید و او را رستگار کرد؛ اعضای ارجنت کروسید را فراخواند. آنها با تغییر قیافه به صومعهی تاریکی نفوذ کردند. جایی که لیچ کینگ قلب خود را به آن منتقل کرده بود تا سرانجام نابود و بیاثرش سازد.
در صومعهی تاریکی که نکرومنسرهای اسکورج درحال اجرای مراسمی پیرامون قلب بودند ناگهان شخص لیچ کینگ وارد شد. او بهسرعت حضور تیریون و افرادش را تشخیص داد. تیریون که دیگر پنهان شدن را بی فایده میدانست خود را به اشبرینگر مجهز کرده در مقابل لیچ کینگ قرار گرفت. آرتاس گفت که بار پیش بر زمینی مقدس رودروری یکدیگر ایستاده بودند و این عامل برتری تیریون بوده، امّا این بار همه چیز متفاوت است و او در صومعهی تاریکی میباشد. تیریون در جواب گفت که او به زمینی مقدس برای فرو کردن اشبرینگر در قلب آرتاس نیاز نخواهد داشت. امّا لیچ کینگ حرف او را یک دروغ ارزیابی کرد و گفت که او یک پالادین است و از تنها فرصتش برای رستگاری یک شخص نمیگذرد. تیریون اما پاسخ غیرقابلانتظاری به آرتاس داد؛ او حالا مطمئن بود که چیزی از آرتاس برای رستگاری باقی نمانده و تنها چیزی که باقی مانده سایهای محو از گذشته است. پس بهسمت قلب هجوم برد و با اشبرینگر بر آن کوفت. نتیجه، انفجاری بود که تیریون را بهشدت زخمی و بیهوش کرد. آرتاس نیز با صدمه دیدن ناگهانی قلبش بهشدت ضعیف شد و بر زانوانش افتاد. تیریون خوششانس بود که داریون و شوالیههای ابون بلید بهموقع به کمکشان آمدند. با وجود اینکه لیچ کینگ بهشدت ضعیف شده بود و شاید میتوانستند کار او را تموم کنند، اما جای آن، از تیریون در مقابل حملات اسکورج دفاع کردند و او را با موفقیت فراری دادند.
جنگ علیه اسکورج ادامه یافت اما به درخواست تیریون فوردینگ، نیروها به آیسکرون سیتادل حمله نکردند. تیریون و شوالیههای ابون بلید معتقد بودند یک حملهی تمامعیار به آیسکرون دقیقاً چیزی است که لیچ کینگ میخواهد و اسکورج آمادهي تلفاتی سنگین است؛ با این حربه که کشته شدگان هورد و الاینس بهعنوان اسکورج زنده شوند. تیریون معتقد بود که تنها راه شکست لیچ کینگ یک نیروی ویژه کوچک است تا کوره راه کوچکی باز کنند و خودشان را به لیچ کینگ برسانند. برای این کار تیریون مبارزاتی شکل داد و قویترین قهرمانان را برای این مأموریت برگزید.
حملهی دوباره به آیسکرون از طریق آسمان آغاز شد. کشتیهای هوایی هورد و الاینس در نقاطی مختلف از قلعه فرود آمدند. مهاجمان به اعماق آیسکرون نفوذ کردند تا به تالار انعکاس(Halls of Reflection) رسیدند. قهرمانان فانی در آنجا، با خود لیچ کینگ روبهرو و پس از نبردی مجبور به عقبنشینی شدند. با وجود شکست، آنها تلاششان را دو برابر کردند و آمادهی حملهی نهایی شدند. اما خیلی زود فهمیدند که لیچ کینگ نه تنها قدرتمندترین خادمانش را نزدیک خود نگه داشته، بلکه درانوش ساورفنگ یکی از قهرمانان گذشته نیز تحت کنترل او است.
پس از کشته شدن درانورش، اسکورج جسد او را به آیسکرون برده و لیچ کینگ او را تبدیل به یک شوالیهی مرگ قدرتمند کرده بود. نگهبانان آیسکرون بسیار بودند اما تیریون و همراهانش تسلیم نشدند و راه خود را بهسوی لیچ کینگ باز کردند. در آنجا آنها دومین قهرمانی که در دروازهی خشم مفقود شده بود را نیز یافتند. بلوار فوردراگون که بدنش بهخاطر آتش اژدهایان قرمز از شکل افتاده بود، در بالای سریر یخی به زنجیر کشیده شده بود. همانند درانوش، بلوار نیز توسط لیچ کینگ احیا شده بود اما فاسد کردن او همانند اورک ساده نبود. آرتاس به تیریون گفت که دیگر به او نیازی ندارد زیرا فرد مورد نیازش را پیدا کرده و بهزودی زیرشکنجههای او، بلوار به قدرتمندترین خادم او تبدیل خواهد شد.
قهرمانان بدون عبور از آرتاس نمیتوانستند بلوار را آزاد کنند. آنها همانطور که آرتاس نقشه کشیده بود خسته و عصبانی بودند و حالا جایزه نهایی او در مقابلش قرار داشت، قدرتمندترین قهرمانان آزراث. لیچ کینگ قدرت واقعیاش را به نمایش گذاشت، قدرتهایی که پایههای آیسکرون را میلرزاند. آرتاس در شروع نبرد تیریون را در یخ زندانی کرد و به او گفت که من تو را زنده نگه میدارم تا نظارهگر پایان باشی. من نمیخواهم بزرگترین قهرمان نور، دیدن دنیایی که توسط من بازسازی می شود را از دست دهد. با وجود تلاشهای بسیار قهرمانان، قدرت لیچ کینگ بر آنان غلبه کرد و همهی آنها کشته شدند.
آرتاس بار دیگر رو به تیریون کرد و گفت: تو آنها را خوب آموزش دادی فوردرینگ. تو قدرتمندترین گروه جنگیای که تابهحال در این دنیا شناخته شده بود را در دستان من گذاشتی، درست همانطوری که انتظار داشتم. تو باید بهخاطر این فداکاری پاداش بگیری. حالا به برخاستن آنها از مرگ بهعنوان اربابان اسکورج نگاه کن. آنها این دنیا را غرق در آشوب و نابودی میکنند. آزراث توسط آنان سقوط خواهد کرد و تو اولین نفر خواهی بود.
تیریون که خود را عامل نابودی دنیا میدید، تسلیم نشد و بار دیگر از نور خواست تا به او قدرت دهد. هالهای از نور تیریون را فرا گرفت و درحالیکه او و اشبرینگر غرق در نور میدرخشیدند، زندان یخی در هم شکست و تیریون با یک حملهی ناگهانی اشبرینگر را بالای سر برد و بر فراستمورن فرود آورد. فراستمورن درهمشکنندهی قدرتمندترین سلاحها، با پرتویی از نور و صدای شکسته شدن فلز، تکهتکه شد. آرتاس با شک به فراستمورن شکستهشده خیره شد و گفت غیرممکن است. او شاهد آزاد شدن ارواح درون فراستمورن بود. تیریون چرخید تا با او روبهرو شود. ارواح درون فراستمورن گرد آرتاس میچرخیدند و او را به هوا بردند. روح شاه ترناس قهرمانان کشتهشده را به زندگی برگرداند و آنها با هدایت تیریون، به لیچ کینگ-آرتاس پایان دادند.
ارواح محو شدند و آرتاس درحالیکه کلاهخودش را از دست داده بود با درد بر دست و زانوانش افتاد. آرتاس تلاش کرد تا آن را دوباره بردارد اما توان کافی برای این کار را نداشت. او درحالیکه تکههای فراستمورن در کنارش بودند به پشت افتاد و به روح پدرش که در مقابل او ظاهر شده بود نگاه کرد. درحالیکه آخرین قدرتهای لیچ کینگ از تنش خارج میشد و چشمانش به حالت عادی باز میگشت، ترناس در کنار او زانو زد و سر پسرش را در آغوش گرفت. آرتاس با آخرین ذرات انرژیاش دست بر سینهی پدرش گذاشت و پرسید که آیا تمام شده است؟
ترناس دستش را بر دستکش آهنی آرتاس گذاشت و گفت: سرانجام! هیچ شاهی تا ابد حکومت نمیکند. آرتاس گفت: پیش روی خودم… تنها… تاریکی میبینم. دست او بر زمین افتاد و ترناس چشمان پسرش را بست و او را بهآرامی بر زمین گذاشت و گفت: اسکورج بی دستور اربابش، تهدید بزرگتری برای این دنیا خواهد بود. کنترل باید ادامه داشته باشد. همیشه باید یک لیچ کینگ وجود داشته باشد.
تیریون تصمیم داشت تا خود تبدیل به لیچ کینگ شود. اما بلوار که حالا از زنجیرهای خود آزاد شده بود او را متقاعد کرد که دنیای زندگان دیگر جای او نیست، پس بهتر است که او این بار را بر دوش بکشد.
برای سالها سیلوانس در پی انتقام و کشتن آرتاس منتیل بود، کسی که او را کشت، روح او را از بدنش جدا و تبدیل به یک بانشی کرد. حالا او مرده بود و سیلوانس ناراضی از عدم تحقق انتقامش با دستان خود؛ برای به دست آوردن آرامش، خودش را از بالای آیسکرون به پایین پرت کرد. خود سقوط باعث مرگ او نشد، اما میخهای بیرون زده از جنس سارونایت او را کشت. سیلوانس به دنیای ترسناک بعد از مرگ رفت،شدولند. جایی که روح آرتاس در قالب پسربچهای وحشتزده در تاریکی و تنهایی از عذاب ابدی خود رنج میبرد. سیلواناس با معاملهای که با والکریها کرد به دنیای زندگان بازگشت، او حالا مطمئن بود که دشمن و ارباب پیشینش برای همیشه از میان برداشته شده است. امّا اکنون با تجربیاتی که از شدولند به یادگار آورده بود فهمید که دشمن و ارباب جدیدی دارد… مرگ!
فک کنم اگه نرزول هنوز رو لیچ کینگ کنترل داشت از اشتباهات و مرگ آرتاس جلوگیری میکرد و نمیذاشت اسکرج سقوط کنه
خبر خوب اینکه اگه اسپویلر ها درست باشن روح آرتاش که احتمال میدم در عذاب باشه تو اکسپنشن بعدی وجود خواهد داشت شایدم بگه اگه میذاشتین من جهان و فتح کنم اومد مادر ظهور میکردن :d
اگه اسپویل درست باشه اکسپنشن بعدی روحش هست احتمالا
واریمارتاس یک دریدلرد هستش ( یک لرد وحشت مانند مل گانس که آرتاس اونو میکشه یا مثل تیچاندریوس که ایلیدن اونو به قتل میرسونه) که سیلوانس اونو شکست میده و ازش میخواد که به هم نوعان خودش ( لردهای وحشت دیگه) خیانت کنه که تا حدی این کار رو انجام میده.
شخص پیوترس رو نمی دونم کیه چون از اولین کتاب (طلوع هورد) تا کتاب ایلیدن چیزی در موردش گفته نشده. شاید در کتاب های بعدی باشه که هنوز ترجمه نشده.
به دوستداران وارکرافت میگم که تا چیزی کامل نباشه نباید دنبالش رو بگیرید، از کتاب طلوع هورد تا ایلیدن به ترتیب خوب میشه جلو رفت اما داستان بجای اینکه آینده رو شرح بده میره به گذشته که این اصلا خوب نیست. الان بعد از کتاب ایلیدن کتاب یا مانگایی هست بنام شوالیه مرگ که ترجمه نشده و کمی مربوط به آرتاس هم میشه که ترجمه نشده و آدم حالش گرفته میشه که نمی تونه حتی زبان انگلیسی شو پیدا کنه و باید بپری بری روی کتاب های دیگه که نواقص از این هم بیشتر میشه و کلا قید مطالعه کتاب ها رو باید بزنی چون گیج کننده میشه.
با سلام. واقعا که در یک کلام عالی بود.
خفن ترین شخصیت WOW واقعا ای کاش یه جوری برش میگردوندن به داستان واقعا حیف شد آرتاس عالی بودش.
با سپاس از شما و همکارانتون.
سلام خیلی بی نظیر بود واقعا ممنون. فقط اگر امکانش هست ی توضیح مختصری راجع به پیوترس و وریماتراس بدین که عالی میشه. با تشکر
واریمارتاس یک دریدلرد هستش ( یک لرد وحشت مانند مل گانس که آرتاس اونو میکشه یا مثل تیچاندریوس که ایلیدن اونو به قتل میرسونه) که سیلوانس اونو شکست میده و ازش میخواد که به هم نوعان خودش ( لردهای وحشت دیگه) خیانت کنه که تا حدی این کار رو انجام میده.
شخص پیوترس رو نمی دونم کیه چون از اولین کتاب (طلوع هورد) تا کتاب ایلیدن چیزی در موردش گفته نشده. شاید در کتاب های بعدی باشه که هنوز ترجمه نشده.
به دوستداران وارکرافت میگم که تا چیزی کامل نباشه نباید دنبالش رو بگیرید، از کتاب طلوع هورد تا ایلیدن به ترتیب خوب میشه جلو رفت اما داستان بجای اینکه آینده رو شرح بده میره به گذشته که این اصلا خوب نیست. الان بعد از کتاب ایلیدن کتاب یا مانگایی هست بنام شوالیه مرگ که ترجمه نشده و کمی مربوط به آرتاس هم میشه که ترجمه نشده و آدم حالش گرفته میشه که نمی تونه حتی زبان انگلیسی شو پیدا کنه و باید بپری بری روی کتاب های دیگه که نواقص از این هم بیشتر میشه و کلا قید مطالعه کتاب ها رو باید بزنی چون گیج کننده میشه.