کالیمدور

نقد و بررسی شخصیت آرتاس منتیل

مقاله‌ای که چندی پیش در باب زندگینامه‌ی آرتاس منتیل تقدیمتان شد، همگام و مطابق با به‌روزرسانی‌ها و بازنویسی‌هایی بود که کتاب کرونیکل از زمان انتشار در داستان‌ها ایجاد کرده است. این کتاب علی‌رغم پر کردن خلاءهای موجود در تاریخ وارکرفت، ویژگی دیگری نیز دارد که آن پاسخ‌گویی به شبهاتی است که گاه پیرامون داستان در طول سال‌ها به وجود آمده است. ما نیز در این مقاله می‌خواهیم بر اساس این کتاب به دو سوال مهم پیرامون شخصیت آرتاس منتیل پاسخ دهیم که عبارتند از:

  • آیا آرتاس زمانی که در قامت یک دث نایت به لیچ کینگ خدمت می‌کرد به انتخاب خود در این مسیر قدم گذاشته و پیش می‌رفت؟
  • هدف آرتاس از لیچ کینگ شدن و جنگ علیه ازراث چه بود؟

 

سال‌ها میان طرفداران، پیرامون این موضوعات گمانه‌زنی‌های بسیاری شکل می‌گرفت و مبهم بودن این جریانات بحث‌های داغی را پیش می‌کشید. بسیاری معتقد بودند که آرتاس به‌دنبال شهوت قدرت، آگاهانه و به اختیار خود به اسکورج پیوسته و فراست مورن و لیچ کینگ، تنها راه را به او نشان داده‌اند. این دسته، آرتاس را فردی مختار و شرور می‌دانند که مانند بسیاری از شخصیت‌های دیگر چون کل توزاد، مسیر تاریکی را خود برگزیده است. امّا در گروه دیگر، معتقدند که آرتاس چون بسیاری دیگر از خادمان لیچ کینگ، ناخواسته به خدمت دشمنش درآمده و نرزول، او را چون عروسکی خیمه‌شب‌بازی در اختیار گرفته و مجبور ساخته است تا پدر و مردمش را به قتل برساند و فرمانروایی‌هایی چون لردران، دالاران و کوئل تالاس را نابود سازد.

 معتقدان به هر دوی این رویکردها دلایل خود را دارند و با استناد به رمان و بازی از برداشت خود دفاع می‌کنند. امّا تا پیش از روشن‌سازی ماجرا در جلد سوم کتاب کرونیکل، کسی نمی‌توانست با قاطعیت پاسخ این مسئله را روشن سازد. هرچند جواب این سوال همیشه همان بوده که کرونیکل می‌گوید. کرونیکل درمورد این مسئله هیچ تغییری در جریان داستان وارد نمی‌کند و صرفاً همان طور که گفته شد به شفاف‌سازی می‌پردازد. رمان‌هایی از قبیل “آرتاس:ظهور لیچ کینگ” نیز اشاراتی به پاسخ این مسئله داشته‌اند که تنها مشکلشان عدم صراحت لازمه بوده است که باعث ایجاد این ابهام گردیده بود.

و سرانجام برای پایان دادن به این برداشت‌ها و تفاسیر متفاوت، کتاب کرونیکل بر بی‌اراده و تحت کنترل بودن آرتاس مهر تأیید می‌زند و عنوان می‌کند که آرتاس همانند تاساریان؛ داریون موگرین؛ سیلواناس ویندرانر و… اراده‌اش به اراده‌ی لیچ کینگ گره خورده بوده و قتل‌ها و جنایاتش در این محدوده‌ی زمانی نه از سر اختیار که از تأثیر قدرت کنترل‌کننده‌اش بوده است.

لازم است توجه کنیم که این بازه تمام زندگی آرتاس را شامل نمی‌شود. آرتاس به اختیار خود استراثهلم را به آتش کشید، به نرثرند رفت و فراست مورن را به دست گرفت. امّا زمانی که سرانجام موفق شد شمشیر نفرین‌شده‌اش را در قلب مل گانس فرو کند و انتقامش را بازستاند اراده‌اش را از دست داد و به خدمت لیچ کینگ درآمد. البته در کرونیکل گفته شده است که حتی قبل از کشتن مل گانس نیز نرزول می‌توانسته او را از این کار بازدارد. امّا برای ضربه زدن به لژیون تصمیم می‌گیرد که به آرتاس اجازه‌ی این کار را بدهد. و سرانجام زمانی که آرتاس کلاه­­­خود لیچ کینگ را بعد از شکست ایلیدن بر سر می‌گذارد، بعد از مدت‌ها با یک تصمیم روبه‌رو می‌شود و اراده‌‌اش را بازمی‌ستاند.

امّا سوال دوم:
 اگر آرتاس همیشه همان شاهزاده‌ی مردم‌دوست، شریف و مهربانی بوده که صرفاً برای مدت زمانی کوتاه تحت اختیار دشمنش قرار داشته؛ پس چرا زمانی که اراده‌ی خود را دوباره به دست گرفت، خواست که لیچ کینگ شود و چون دوران بردگی‌اش همچنان با مردمش و دنیای زندگان بجنگد؟ چرا به نفع ازراث عمل نکرد و با رد این عنوان از اسکورج خارج نشد؟ یا چون بولوار تنها این عنوان را نپذیرفت و با کنترل اسکورج، این خطر را خنثی ننموند؟

پیش از پاسخ‌گویی به سوال دوّم بد نیست که در ابتدا قسمتی از کتاب “آرتاس:ظهور لیچ کینگ” را بخوانیم:

“آن‌ها کاهنی را اسیر کرده بودند که در هنگام مقابله با آن‌ها ناخودآگاه اطلاعات مهمی را فاش کرده بود و آرتاس از این اطلاعات به‌خوبی و عاقلانه استفاده می­کرد. شخص دیگری هم وجود داشت که برخلاف این کاهن در ازای زمین و قلمروهایی که آرتاس و لیچ کینگ به او وعده داده بودند به مردمش خیانت کرده بود.
برای آرتاس عجیب بود که این الف جادوگر چرا انقدر سریع به مردمش پشت کرده بود؛ عجیب بود و آرتاس کمی به آن مشکوک بود. آرتاس هم زمانی محبوب مردمش بود، درست مانند پدرش او عاشق آفتاب گرفتن در کنار مردمی بود که همیشه کارهایش را تأیید می‌کردند. او مدت‌های درازی را صرف یادگیری اسم آن‌ها و گوش دادن به داستان زندگیشان کرده بود. او می­خواست که مردمش عاشقش باشند و با وفاداری از او اطاعت کنند. درست مانند کاری که کاپیتان فالریک انجام داده بود.
اما آرتاس این‌طور فرض کرد که رهبران الف هم مردمشان را دوست دارند، این طور فرض کرد که آن‌ها نیز خواهند پنداشت مردمشان نیز وفادار خواهند ماند. اما حالا این جادوگر الف، تنها در برابر ذره‌ای ناچیز از قدرت به مردمش خیانت کرده بود.
فانی‌ها همیشه آلوده می­شدند، هر موجود فانی را می‌شد خرید.
او ارتشش را نگاهی کرد و با خود فکر کرد؛ بله … این‌طور بهتر است. در وفاداری کسانی که کاری جز اطاعت کردن نمی­دانند هیچ تردیدی وجود نداشت.”

آرتاس در تمام مدتی که اراده‌اش در ید اختیار دشمنانش بود، فرصت این را داشت که زیبایی‌های قلمروی نفرین‌شدگان را نظاره کند. دنیای زندگان شاید در ظاهر دنیای زیباتری به نظر می‌آمد، امّا درون خود زشتی‌ها و پلیدی‌های بسیاری داشت. دنیای زندگان، دنیایی بود که در آن امثال رنالت موگرین‌ها و گلن ترول‌بین‌ها برای قدرت‌طلبی­هایشان حتی حاضر بودند پدرانشان را به قتل برسانند. دنیای زندگان، دنیای اوترهایی بود که اعتقاداتشان بر منطقشان سایه انداخته و آن‌ها را کور ساخته بود. دنیای زندگان، دنیای جینا پرادمورهایی بود که احساساتشان دست‌وپای منطقشان را می‌بست و در لحظات حساس از انتخابات سخت روی برمی‌گرداندند و می‌گریختند. دنیای زندگان، دنیای گولدان‌ها و دارخان‌هایی بود که برای منافع شخصی خود حاضر بودند تمامی نژاد خود را به تباهی بکشانند و تا مرز انقراض ببرند.

علاوه بر همه این‌ها آرتاس اکنون می‌دانست که ازراث را خطرات بسیار بزرگی همچون لژیون سوزان تهدید می‌کند. شاید تابه‌حال توانسته بودند که آن‌ها را شکست دهند امّا او می‌دانست دیر نیست که اهریمنان برای تسخیر دنیایش بازگردند. با چیزهایی که او دیده بود این دنیای از هم گسیخته و فاسد که دائماً جنگ‌هایی نژادی را از سر می‌گذراند، بختی برای مقابله با لژیون نداشت. دیر یا زود این ازراث بود که زانو می‌زد.

امّا دنیای نفرین‌شدگان این‌طور نبود. جامعه‌ی نامردگان جامعه‌ای یکپارچه و فاسد ناشدنی بود. اختیارات این جامعه محدود و قابل تنظیم بود. به اندیشه و عملشان می‌شد چارچوبی داد تا هرگز خیانت نکنند، به‌خاطر خود حق دیگری را پایمال نکنند، جنگ‌افروزی نکنند و با رهایی از احساسات پوچ انسانی، همانند او قادر به گرفتن تصمیم‌های سختی باشند. این جامعه‌ی آرمانیِ تحت هدایت او می‌توانست بسیار بهتر از هورد و الاینس از ازراث در مقابل لژیون و یا دیگر خطرات دفاع کند. زمانی هم که این خطرات دفع می‌شد، بشریت زیر سایه‌ی او صلح و آرامشی ابدی را تجربه می‌کرد.

امّا این صلح بهایی داشت که آرتاس می‌دانست باید پرداخت شود. همانند زمانی که او استراثهلم را به آتش کشید و مردم نتوانستند او را درک کنند، اکنون نیز توضیح این فلسفه و هدف والایش برای آن‌ها و مغزهای کوچکشان بیهوده بود. امّا این کار همانند استراثهلم برای نجات مردم و دنیایش لازم بود. پس به اجبار باید همانند دوران بردگی‌اش به جنگ ادامه می‌داد. هدف آرتاس تغییری نکرده بود. همانند زمانی که یک پالادین بود اکنون نیز او به دنبال نجات دنیایش بود. حالا صرفاً رویکردی تازه در پیش گرفته بود. او با کنار زدن نرزول اکنون لیچ کینگ و صاحب لشکری بزرگ و مخوف بود که می‌توانست با کمک آن اهدافش را محقق سازد. حالا تنها گامی که باید برمی‌داشت، شروع جهادی بود که ازراث را سرانجام یکپارچه و پاک می‌کرد. شاید مردم در ابتدا به او به چشم دشمن خود نگاه می‌کردند امّا بعد از مرگشان می‌توانستند حقیقت را دیده و قدردان او باشند.

در پایان امّا، آرتاس نیز همانند ایلیدن نتوانست به اهداف خود دست یابد و توسط کسانی که سعی در نجاتشان داشت بر بلندای آیس کرون سیتادل سقوط کرد.

 

26 نظر

  • سلام بنظرم یکبار دیگه کتاب جلد سومش رو بخونید.شما طوری صحبت کردین که گویا آرتاس هیچ اختیاری نداشته و عروسک خیمه شب بازی لیچ کینگ بوده.در کتاب چنین چیزی اصلا نیومده نه در کرونیل نه در ظهور لیچ کینگ و فقط گفته آرتاس مطیع اراده لیچ کینگ بوده و البته اشاره کرده در ابتدا لیچ کینگ طوری رفتار می‌کنه که آرتاس متوجه از دست رفتن آزادیش نشه.وقتی مقاله رو اینجوری مینویسید برداشت اشتباه میشه.
    بله لیچ کینگ به آرتاس دستور میداده و آرتاس نمیتونسته سرپیچی کنه این درسته اما اینکه چطور دستور لیچ کینگ رو اجرا کنه تحت اختیار و هوش خود آرتاس بوده به عبارتی برای مثال اگر قراره کلتزارد از طریق چشمه خورشید دوباره زنده شه دستور لیچ کینگه و نمیتونه سرپیچی کنه ولی اینکه چطور این مهم انجام شه کاملا تحت اختیار و تحت نبوغ استراژیک خود آرتاسه از نفوذ به ذهن الف جادوگر تشنه قدرت برای یافتن راهی برای نفوذ به سد جادویی تا بانشی کردن سیلوانس و ایجاد پل یخ همه کاملا به انتخاب و‌ نبوغ خود آرتاس انجام شد.مثالی دیگر لیچ کینگ دستور میده در هجوم لژیون آرتاس هم نفوذ کنه و حضور داشته باشه و خودشو وفادار به آرکیموند نشون بده و در پشت به لژیون ضربه بزنه و سرعت پیشرویش در کالیمدور رو کم کنه اما حالا اینکه آرتاس چطور به لژیون ضربه وارد کرد همه از نبوغ فکر و استراتژیک خودش بوده و ربطی به لیچ کینگ نداشته به عنوان نمونه تصمیم برای نابودی یکی از مهمترین دردلردها و از بین بردن جمجمه گلدن و اینکه خودش اینکارو نمیکنه که آرکیموند متوجه خیانت لیچ کینگ و آرتاس نشه در نتیجه ایلیدن رو فریب میده وقتی متوجه عطش درون اون واس دانش و جادو و قدرت میشه همه و همه از نبوغ خود آرتاس بوده که تو کرونیل کاملا واضح بهشون اشاره شده.خود لیچ کینگ میگه آرتاس یک قهرمان و استراتژیست بینظیره و واس همین انتخابش کرده وقتی اینطوری مقاله مینویسید« استراتژی های فوق‌العاده آرتاس در زمانهای مختلف ، احساس پشیمونی ضعیفی که گهگاه سراغش میمود و سریع کنارشون میزد و از ذهنش دورشون میکرد(تو کتاب ظهور لیچ کینگ بسیار از اینها هست که نشون میده کاملا ذهن آرتاس تحت کنترلش بوده ولی نمی تونسته از دستورات لیچ کینگ سرپیچی کنه بخاطر عطش قدرت مهار نشدش و بخاطر اراده قوی لیچ کینگ که بسادگی حریفش نمیشد و بخاطر اینکه میدونست دیگه راه برگشتی وجود نداره . لیچ کینگ دستور میداده و هدف رو مشخص میکرده و آرتاس توان سرپیچی نداشته اما چگونگی اجرای امور و رسیدن به اهداف کاملا تحت اختیار خود آرتاس بوده)حس ترسش وقتی فهمید قدرتش تضعیف شده و رو اسکرج تسلط کامل نداره ، تمام بازی های روانی که با امثال ایلیدن و کیل تاس حین مبارزه میکنه و با حرفاش تمسخرشون میکنه تا عصبانی شن ، نفوذ به ذهن دشمنان و فاسد کردن ذهنشون یا فریب دادنشون ، شکنجه کردن دشمنانش برای لذت شخصیش ،اینکه کی رو دوباره بصورت نامرده بیدار کنه مجدد با نیرو دامینیشن و اینکه چه کسانیو شوالیه مرگ کنه(منظورم زمانی هست که خودش شوالیه مرگ بوده بله در کرونیل میبینیم که اون زمان هم آرتاس شوالیه های مرگی رو ایجاد میکنه نه فقط وقتی لیچ کینگ میشه)انتخاب ایلیدن برای ضربه مهلک به لژیون، شک و تردیدش در لحظه آخر در آیس کراوْن برای گذاشتن کلاه رو سرش(چون میترسید با گذاشتن کلاه ذهنش توسط لیچ کینگ تخریب شه و جسمش کاملا در اختیار اون قرار بگیره و در همینجا میبینم که چقدر نرزول تلاش میکنه تا آرتاسو واس گذاشتن کلاه قانع کنه) و…»همه و همه توسط هوادارا و خوانندگان مقاله نادیده گرفته میشه و با برداشت غلط تصور میکنن که آرتاس مثل یه بازی بوده که لیچ کینگ با دسته پلی استیشن داشته تک تک حرکاتشو کنترل میکرده نخیر بهیچ‌وجه اینطور نیست ذهن و جسم آرتاس کاملا در اختیارش بوده تا بخوبی از روشها و استراتژی های خودش که برخی آموزه های پالادینی و الاینس بوده بسیاری هم ذاتی و از هوش بالاش و برخی هم از تجربه زیادی که کسب کرده بود از همه و همه برای رسیدن به اهداف لیچ کینگ استفاده کنه.

  • ای بابا هی گیر دادین به کرونیکل.به نظر بنده کرونیکل کتابی هستش که نظر و تحلیل یه نفرو میگه.آخه حاجی مگه ما تو نسخه wotlk مرض داشتیم به ارتاس حمله کنیم؟اگه ارتاس هدف خوبی داشت چرا به نقاط مختلف ازروث حمله میکرد و حتی به مردم بیچاره ش هم رحم نداشت!!!حتی تو کویست های اول شوالیه مرگ میبینی بهت کوئست میدن که مردم اونجارو قتل عام کنی و جمجمه هاشونو جمع کنی!!!یعنی تو به یه جنگ واقعی داری به عنوان یه هدف خوب ارتاس نگاه میکنی!!!هیچ میدونی چرا ارتاس پیخواست همه اندد و یا شوالیه مرگ بشن؟؟؟چون اولا شوالیه های مرگ هر چی لیچ کینگ بگه اونا میگن چشم دوما اندد ها چون ازادی مطلق ندارن (منظورم اندد های فورسیکن نیستن اونا روحشون ازاده)اون اندد ها به دست دث نایت ها که شمشیر اوناهم مثل فراستمورن اندد ها رو کنترل میکنه.بعدشم حاجی چه ربطی به لژیون داره?تو هیچ جای کوئست لاین wotlk نگفته هدف ارتاس یکپارچه کردن ازروث به روش اندد کردن همه شونه.ببین من هدف ارتاس رو بهت میگم.
    ۱.میخواست با تبدیل کردن زنده ها به اندد (منظورم از اندد تو اینجا شامل هر اسکلت و زامبی و گول و … میشه به جر فورسیکن. فورسیکن گروه کوچیکی بود که حتی پر ارتش اسکورج ارتاس هم نیست)اونا رو با تمام کمال کنترل کنه تا هیچ کی از فرمانش سرپیچی نکنه نه مثل اوثر با اعتقاد به نور و اینجور چیزا بهترین کاری که ارتاس با استراتهولم رو کرد از فرمانش سرپیچی کنه.اوثر هم خر پدرش بود که الکی حرف از نور میزد در حالی که تو شدولند معلوم میشه اوثر از ارتاس چقد نفرت داشته.
    ۲.وقتی که همه موجودات تحت اختیارشون باشن خب معلومه دیگه میشه فرمانروای ازروث!!!با یه تیر دو نشون میزنه.دیگه لازم نیست مثل هر شاهی بره فتوحات انجام بده کافی بود فقط همه تبدیل به اندد بشن و تمام!!!تو رید icc هم میبینی یه پروفسور اونجا تشریف دارن که داره یه طاعون میسازه تا همه ازروث رو با یه بشکن به اندد تبدیل کنه.خب ما هم نمیذاریم.بعدشم تو نسخه لیجن که ما لژون رو نابود میکنیم دیگه.با اسیر شدن سارگاراس و بستن پرتال های لژیون از تویستینگ نثر به ارگوس و بعد به ازروث دیگه هیچ راهی ندارن.پس رو لژیون ضربدر بزن.ما که خودمون به راحتی لژیون رو نابود میکنیم.خب ارتاس مگه کله خره بخواد دربرابر لژیون وایسه!!!حتی مردم که اونو قبول ندارن و میگن وجود نداره چجوری میخواد خودشو اثبات کنه که من با شما هستم!!!
    من نظر شخصیم نبود در واقع برداشت هایی از کتاب ظهور لیچ کینگ و بازی wow:wotlk بود.کتاب کرونیکل تو هیچ جا نگفته که بلیزارد تاییدش کرده.هیچ کرونیکل رمان بلیزارد نیستش اخه.

    • دوست عزیز من اصلا به نکته خنده دارت کاری ندارم که لیچ کینگ (ارتاس) قبل از حمله اخر لژیون به رحمت حق رفتش:)))
      به نکته خنده دار دیگه دعوتت میکنم ایا تو فکر کردی توی بازی قراره پلیر ببازه؟:/
      خو معلومه پلیر میبره بازی ساخته میشه که ببری نه اینکه ببازی بعد میای میگی ما خودمون لژیون شکست میدیم:)
      اره دوست من اگر توی کل داستانم یک زن خانه دار با میوه های توی زنیبلش بود بازم این ما بودیم که برنده میشدیم:)
      اصلا اینارو وللش میخوام پیشگویی کنم حاج اقا جیلر کیبر شادولند هم ما شکست میدیم با دستای خالی:)
      خیلی باحالی مرد??

    • عشقی،تو گفتی ماهم خندیدیم.حالا جناب کوئست لاین میشه لطف کنی بگی،اوتر که روحش توسط فراست مورن بلعیده شد،چطور سر از شدولند در آورد،و البته از کدوم کوئست لاینی برای فهمیدن اینکه اوتر چطور هم در شمشیر بود و هم در شدولند استفاده کردی؟
      بعدشم،کرونیکل کتاب خود بلیزارده،تحلیل یک نفر؟کریس متزن،کریستی گولدن،ریچارد ای ناک(خالق و نویسنده سه گانه وارکرفت)،این اشخاص کرونیکل رو نوشتن.خدایی،این تحلیل یک نفر رو از کجا آوردی؟

  • منم می‌دونم بلک مور لیچ نبوده.توی یه پارت از داستان،وقتی تمام سران آلیانس لردران دور هم جمع شده بودن،در مورد یسری قضایا صحبت کرد،که نشون میداد بلک مور درحال ساختن یه ارتش از ارکهاست.که بدجور دماغ بلک مور رو سوزوند و فتنه اش رو برملا کرد.
    خدمت جناب void lord.چی میگی برادر من.وقتی نظر منفی میدی یه چیزی بگو که آدم هضم کنه.بله آرتاس رهبر فوق العاده ای نبود،جنگاوری مثل واریان نبود،خیلی چیزا نبود،ولی ضدقهرمان خوبی بود.ضدقهرمانی که نه ایلیدن نه گراش نمیتونن مثل اون باشن.در نظر بگیر تعریف آدم بده از ضدقهرمان جداست.ادم بده کسیه که هدف بد و غیر آرمانی داره و میخواد بهش برسه،اونم از هر راهی.ضد قهرمان هم میخواد به یه هدف خوب برسه و از هر راهی استفاده می‌کنه.اینو خیلیا اشتباه میکنن.مثلا سارگراس ضدقهرمانه و نزاث آدم بده،شخصیت منفی.اگر بخوای بعداً مفصل توضیح میدم تا بیشتر متوجه بشی.
    آرتاس ضد قهرمان بود و ضدقهرمان هم مرد.ولی زمانی قهرمان بود.کتاب ظهور لیچ همینش جذاب بود.برعکس اکثر داستانها که از آدم معمولی قهرمان یا آدم بده یا ضدقهرمان میسازن،اقای ای ناک،از یه قهرمان شخصیت ضدقهرمان ساخت.من چهارصد صفحه کتاب رو تو سه روز ریز به ریز خوندم،چون خیلی بهم حال داد.شخصیتش واقعا شخصیت جالب و داستانش پر از فراز و نشیب بود.که توی هیچ داستانی ندیدم.

    • دوست من اولا چرا یک پادشاه نباید چنین تصمیمی بگیره وقتی مردمش دارن تبدیل به اندد میشن ایا بهترین لطف نیس که قبل از رنج کشیدن و تبدیل شدن این لطف بشه که کشته بشن قطعا کسی نمیتونست تو اون زمان بیاد کاری کنه که اندد نشن حداقلش که اینجوری نشون میداد
      بعد دوستانی میگن ارتاس چرا وقتی که لیچ کینگ شده نزول کشت یا از قدرت به پایین کشید چرا مثل بولوار کنترل نکرد دوست من شما خودت بذار جای ارتاس شما عزیزترین دوستان و خانواده ات به دستت کشته میشن پدرش،مورادین(که البته فکر میکنه مرده)،اوتر، وقتی مهمترین شخصیتها زندگیت به دستت میمیرن چجوری میتونی برگردی وسعی کنی ادم خوبه باشی تو اینجا هیچ انگیزه ایی نداری و به این فکر میکنی چجوری میتونی مفید باشی و راهی که رفتی بی ارزش قلمداد نشه اینجاست که ارتاس یاد لژیون میافته و به این نتیجه میرسه همه رو زیر سلطه خودش در بیاره و حداقل ازراث از لژیون و قطعا این وسط از وید لردها نجات بده که واقعا قابل قبول نیز هست البته فقط براش جینا مونده بود که میدیدیم بعضی وقتا سستش میکرد تا اینکه به این نتیجه رسید قلبشم دربیاره تا حداقل کمترین حس از انسان دوستی براش مونده باشه برای تنها عزیزش
      که حالا گفته میشه اخرم گردبند جینا داشته بود… نشون میداد این انگیزه کافی نبود فقط رویایی بود که بدست نیافتنی بود براش ، وقتی میبینیم اخر که میمیره و با پدرش صبحت میکنه مهره محکمی هست برای این که با اراده خودش اینکارو کرد (شاید میشه گفت با ته مانده اراده اش چون که وجود خوبیتش تقریبا توسط نزول ازبین رفت) البته اینا همه دیدگاهست
      ما تنها باید به داستان و پایان دهنده سازنده بازی و نویسنده احترام بذاریم چون اینا این تخیل داستانی به وجود اوردن
      و ما داریم در تخیل این دوستان نظر میدیم…
      و در مورد یک دوست دیگه،گاروش نهایتش همه جا فتح میکرد ازاراث میگرفت بعدش نصف هوردم میکشت بعدشم هرچقدر زور میزد توسط جنگهای داخلی ازبین میرفت،گاروش کجا ارتاس کجا

      • اکثرا دیدگاه تو قبول دارم ولی فکر کنم این برای رفیقمون void lord باشه تا من.در مورد گاروش،میگم ضد قهرمان بود ولی آرتاس نبود،ارتاس خورشید اسمون ضد قهرماناست.ببین گاروش برای ارگریمار آب آورد.شاید خنده دار باشه ولی خیلی دردناکه که بدونیم بزرگترین شهر هورد یه زمانی با بحران بی آبی سر میکرد.از طرفی تو خودتو بزار جای گرراش.بابت هرکار کرده و نکرده ای تو سری خورد،عقده کرد عقیده‌ای شد.دیگه رد داد زد ترکوند.وگرنه این بچه آزاری نداشت،یه ارک کله شق بود مثل بقیه.

  • متاسفانه یا خوشبختانه اینجا فقط طرفداران آرتاس رو میبینی.نظرات مثبت راجبش براشون خوشاینده و نظرات منفی اصولا ناخوشایند.قبل از هرچی وقتی دوستان کتاب رو کانون قرار میدن باید اینو درنظر داشته باشند که کتاب توسط کسی نوشته میشه دیدگاه مثبتشو راجبه قضایا بیان میکنه و نه تمام واقعیت. واقعیت اتفاقی هست که افتاده. اگه مقاله ای نوشته میشه سعی بشه بی طرف نوشته بشه خیلی خوبه نه اینکه طوری نوشته بشه که واضحه نویسنده طرفدار دو آتیشه هست.پایان رومانتیک و قهرمانانه فقط برای کسایی خوبه که با تعصب بهش نگاه میکنن.
    واقعیت داستان چیزی جز این نیست که آرتاس شخصیتی به شدت ضعیف داشت و این در دورانی که با جینا و تحت نظر اوتر بود به خوبی نشون داده شد. دلیل اینکه به راحتی تصمیماتی گرفت که هیچ پادشاهی درمورد مردمانش نمیگیره(سلاخی استراثهلم) دلیل روشنی برای این قضیه هست.آرتاس هرگز اراده ای از خودش نشون نداد.تمام اقداماتی هم که انجام داد در ظاهر برای خدمت به لژیون و در باطن برای خدمت به نیروی مرگ بود. سال ها از اتفاقات خشم لیچ کینگ میگذره و هنوز دوستان به دنبال قهرمان ساختن از یک شخصیت ضد قهرمان هستن :))

    • نمی‌دونم روی چه منطق و حسابی میگی نویسنده‌ی کتاب صرفا نظر مثبت خودشو درمورد شخصیت‌ها میگه؛ مخصوصا کتابی مثل کرونیکل که صرفا «روایت» تاریخ وارکرفته؛ بر اساس واقعیاتی که اتفاق افتادن. این تئوری توطئه‌ی شما جالب نیست…

      بخش دوم حرفت رو تاحدودی شخصا قبول دارم؛ آرتاس به نظر من یه ضدقهرمان خفن بود؛ و اکثرطرفدارانش هم طرفدار این وجهه‌ی ضدقهرمانیش هستن و من شخصا از آرتاس پالادین هیچ خوشم نمیاد. اما آرتاس با فراستمورن به نظر من کامل شد و به ثباتی رسید که قبلا نداشت و بعد از بیداری از سریر یخی و مبدل شدنش به لیچ کینگ، این ثبات در شخصیت به اوج خودش رسید.

  • خب تا حد زیادی ملتفت شدم.بله ارتاس رهبری به بزرگی پدرش یا کایرن و یا ترال نبود.ولی باید در نظر گرفت که همه اشتباه میکنن.اتخاذ تصمیم های اشتباه،و حرکت در مسیری که به دیگران اسیب میزنه.نمونه دیگرش گرراش هل اسکریم فرزند گرام.گراش هم مثل ارتاس برای مردمش جنگید،اما در نهایت اعمالش بضرر مردمش تموم شد.سوال اینجاست،چرا گرراش مثل ارتاس محبوب نشد،با اینکه هردو درنهایت ضدقهرمان شدن؟در پاسخ باید گفت تبلیغ!حرفم در نگاه اول مسخره است،ولی اگر توجه کنید،داستان زندگی گرراش هم مثل ارتاس تراژدی های عجیب و پیچیده ای داشت.اعمالش هم تاثیرات زیادی در جهان ازراث داشت.ولی مثل ارتاس به داستان زندگیش پرداخته نشد،شما هرجا بری از ارتاس و ایلیدن میشنوی،اما از بقیه کاراکترها نه.همین بحث یکی از دلایل معروف شدن برخی و محو شدن برخی دیگر از کاراکترهاست.نمونه تیریون،داریون موگرین،جنرال نازگریم،دوم همر و بسیاری دیگه،که دارن محو میشن و وقتی به بازی و لور برمیگردن ناگهان همه مارو شگفت زده میکنن،چون ازشون غافل بودیم.میخوام بگم دلیل معروف شدن ارتاس اینه که زیاد راجع بهش بحث میشه.وگرنه منم کاراکتر دوست داشتنی کم ندارم.مثل وولجین،که به عشق همین کاراکتر ترول هانتر ساختم.دیدگاه خوبی بود لذت بردم.

  • کسایی که میگن آرتاس بهترینه یا لایق ترین مشخصه به درستی در مورد دیگر اشخاص وارکرفت نخوندند آرتاس باهوش و با اراده بود ولی موجوداتی به قدرت اون حتی بهتر از اون هست وقتی شکستن یه شمشیر به معنای نابودیش است سوزان یا اژدهای گرگ و میش و مرگخوار راحت حریفش میشن درحالی که اشخاصی مثل ترال و ملفاریون قدرتشان از دانش و ذهنشون است. کتاب گرگ و میش سیمایان رو بخونید در اون می فهمید اگه ترال بلک مور رو نمیکشت آرتاس هیچوقت لیچ کینگ نمیشد حتی کلتزارد هیچوقت خادم لیچ کینگ (نرژول) نمیشد! و این آرتاس بزرگ شما در برابر شخصی مثل بلک مور و نبوغ او میشکست فقط میخواهم بگویم من خودم عاشق آرتاس هستم ولی دانش او در برابر ترال ملفاریون و جیانا کم است امیدوارم در حضور بعدیش در وارکرفت این ضعفش رو جبران کنه .

    • ارتاس یه پالادین قدرتمند بود،بلک مور در یک تایم لاین دیگه با یک ارتش ارک لردران رو از پا در اوورد نبوغی نداشت یادت بیاد چطور ارتاس دماغ همین لرد بلک مور رو جلوی ترنس سوزوند تو کتاب ظهورلیچ کینگ.از طرفی لیچ کینگ نمیشد چه بهتر،بجاش میشد قویترین پالادین ازراث،حتی بهتر از اوتر.و مرگ ارتاس واقعا غرور افرین و خفن بود.یک ضدقهرمان واقعی.اینم بگم،بله بهتر از ارتاس هم هست.واریان،لوتار،لیان پدر شاه واریان،سیلوانس(یه ضد قهرمان خفن)،بلوار،تیریون،کایرن،ساورفنگ(که سینماتیکش منرو به زانو دراوورد عجب مرگ با افتخار و با ابهتی)،گرراش،گرامو خیلی های دیگه.ارتاس زندگیش قشنگ بود،مرگش هم بود.چیزی که ارتاس رو محبوب کرد،زندگی عجیبش بود.که از روشنایی به اعماق تاریکی سقوط کرد.horde will stand again

      • البته شما درست میگید ولی خب آرتاس فقط ۳۱ سال عمر کرد ولی این افراد که بهتر اند شاید باید گفت اونها در کل موفق تر بودند خود من بشخصه فکر میکنم آرتاس یه نابغه بود چون برای نجات مردمش کاری رو کرد که به قول معروف به ذهن جن هم نرسید بقیه ولی همش سر نجات مردم خود به یه روش مشخص جنگیدن ولی شاید تراژدی زندگی آرتاس برای عموم مردم جذاب باشه ولی برای ما این جذابتر است که آرتاس روش متفاوت و کاملا عجیبی برای نجات مردمش بکار برد و اینه که منو رو ناراحت میکنه شاید مثل گوئل(ترال) یه دیپلمات نبود یا مثل وولجین یه جادوگر و استراتژیست قهار یا بخوبی وارین ارتش را رهبری نمیکرد ولی از همه اونها باهوش تر بود چرا؟ چون یه هدف داشت ولی روش اون برا این هدف منحصر به فرد و استثنا بود که این دید متفاوت اون به تازیانه و دنیا رو میرسوند بهمین دلیل که میگم اون باید بهترین میبود چون هدفش خاصترین بود.

  • درود و سپاسی مجدد تنها جسی زندگی و مرگش در بازی برای من ناراحت کنند بود مطمئنم اگر رهبر لردران مشید به عنوان یک پالادین کسی جلودارش نمیشد.
    سپاس مجدد از شما بخاطر مقاله زیبایتان تقریبا دوباره گریه ام گرفت.

    • خب پالادین بود کم مونده بود از مالگاناس شکست بخوره.اما اما وقتی فراسمورن رو برمیداره میشه invincible
      یعنی شکست ناپذیر.وقتی پالادین بود همچین قدرتی نداشت.با فراسمورن:۱.به دالاران حمله میکنه و فرمانروا شو میکشه.۲.به سیلورمون و کویلتالاس خمله میکنه و سیلواناس میشه بنشی.۳.به لوردران حمله میکنه و حتی اوثر شوالیه سیلور حند جزوی از قدرتمند ترین پالادین تو تاریخ ازروث.بیخود نیست تو وارکرفت ۳ با ۱۰ ۲۰ تا منجنیخ میوفتیم به جونش.
      و وقتی که لیچ کینگ میشه ۱.نصف ازروث به لطف خودش میشه اندد ۲.کلاس دث نایت و فرقه ابون بلید تشکیل میشه(که خودش رهبر فرقه کولت اف دیمند بود)۳.نورثرند رو به طور تقریبا کامل در اختیار میگیره (به جز اون عنکبوت ها که میتونستن جلوی وسوسه لیچ کینگ مقابله کنن و تسخیر نشن)یعنی یه قاره میشه مال خودش.۴.میتونست کل ازروث رو بگیره که نامردی کردن و نذاشتن(چرا نامردی؟؟؟توی رید icc تو باس اخر و در اخرین لحظه ارتاس پلیرارو میکشه و روحشونو میندازه داخل فراستمورن ولی ولی چون روح باباش به طور کامل تسخیر نشده بود،همه روحارو از شمشیر نه به طور کامل به طوری که بیرون فراستمورن باشن اما وابسته اش باشن،میفرسته بیرون تا فراستمورن بشه خالی از روح میشه یه شمشیر زنگ زده.و در نحایت جناب استاد بزرگوار تیریون فوردرینگ با یه پرش و با یه ضربه فراسمورنی که خالی از روح بود رو میشکنه و حتی روح خود ارتاس که به شمشیر گره خورده بود هم ازاد میشه و ارتاس میمیره.همین . همه قدرت فقط فراسمورن بود نه کلاه خود.اینو بدونین و دقت کنین.با کلاهخود اعلام میکنه که من شاهم وگرنه با فراسمورن هم خودش شاخه.ولی لازمه که کلاهخود هم باشه.

مارا دنبال کنید

error: Content is protected !!